1 روزی ز جور خصم ستمگر ظلامه بردم بنزد قاضی صلحیه بلد
2 دیدم سرای تیره و تنگی بسان گور تختی شکسته در بن آن هشته چو لحد
1 چو بی وجود خداوندگار آسایش حرم بود بخرد و بزرگ این کشور
2 دوباره نامه نبشتند مفتیان مهین بمیر فرخ دانش پژوه دانشور
1 تا در میان اوباش تقسیم شد وزارت کردند مملکت را سرمایه تجارت
2 طلاب گرسنه را خواندند از حماقت در مسند شرافت از مرکز حقارت