1 روزی من آخر این دل و جان را خطر کنم گستاخوار بر سر کویش گذر کنم
2 لبیک عاشقی بزنم در میان کوه وز حال خویش عالمیان را خبر کنم
3 جامه بدرم از وی و دعوی خون کنم شهری ازین خصومت زیر و زبر کنم
4 یا تاج وصل بر سر امید برنهم یا مردوار سر به سر دار برکنم
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 زهی مه رخ زهی زیبا بنامیزد بنامیزد زهی خوشخو زهی والا بنامیزد بنامیزد
2 غبار نعل اسب تو به دیده درکشد حورا زهی سیرت زهی آسا بنامیزد بنامیزد
1 با من بت من تیغ جفا آخته دارد صبر از دل من جمله برون تاخته دارد
2 او را دلم آرامگهست و عجبست این کارامگه خویش برانداخته دارد
1 شب را سلب روز فروزان کردی تا حسن بر اهل عشق تاوان کردی
2 چون قصد به خون صد مسلمان کردی دست و دل و زلف هر سه یکسان کردی
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به