-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 یکی دیوانه میریخت اشکِ بسیار یکی گفتش چرا گرئی چنین زار
2 بگویم، گفت ازانم خون فشانی که تا دل سوزدش بر من زمانی
3 یکی گفتش که او را دل نباشد کسی کین گوید او عاقل نباشد
4 جوابش داد آن دیوانه پیشه که او دارد همه دلها همیشه
5 همه دلها که او دارد شگرفست چه گونه دل ندارد این چه حرفست
6 همه چیزی که اینجا هست از آنجاست بدو نیک و بلند و پست از آنجاست
7 پس این دلهای ما ز آنجا بوَد نیز دل تنها نمیگویم همه چیز
8 ترا گر خَیر و شرّ آید دوایت از آنجا میتوان کردن روایت
9 ببین تا خاک جبریل از چه خون کرد که قوم سامری را سرنگون کرد
10 ولی چون باد ازو در مریم آمد ز روح الله حیات عالم آمد
11 بدان اینجا که خیر و شر از آنجاست اگر نفعست از آنجا ضر از آنجاست
12 تو زان رو بیخبر از قدس پاکی که اندر تنگنای آب و خاکی
13 اگر تو زین خراب آزاد گردی چو گنجی در خراب آباد گردی
14 هم اینجا گرچه زین دل خسته باشی بدل باری بحق پیوسته باشی