- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 یکی را چو من دل به دست کسی گرو بود و میبرد خواری بسی
2 پس از هوشمندی و فرزانگی به دف بر زدندش به دیوانگی
3 ز دشمن جفا بردی از بهر دوست که تریاک اکبر بود زهر دوست
4 قفا خوردی از دست یاران خویش چو مسمار پیشانی آورده پیش
5 خیالش چنان بر سر آشوب کرد که بام دماغش لگدکوب کرد
6 نبودش ز تشنیع یاران خبر که غرقه ندارد ز باران خبر
7 کرا پای خاطر بر آمد به سنگ نیندیشد از شیشهٔ نام و ننگ
8 شبی دیو خود را پریچهره ساخت در آغوش آن مرد و بر وی بتاخت
9 سحرگه مجال نمازش نبود ز یاران کس آگه ز رازش نبود
10 به آبی فرو رفت نزدیک بام بر او بسته سرما دری از رخام
11 نصیحتگری لومش آغاز کرد که خود را بکشتی در این آب سرد
12 ز برنای منصف بر آمد خروش که ای یار چند از ملامت؟ خموش
13 مرا پنج روز این پسر دل فریفت ز مهرش چنانم که نتوان شکیفت
14 نپرسید باری به خلق خوشم ببین تا چه بارش به جان میکشم
15 پس آن را که شخصم ز خاک آفرید به قدرت در او جان پاک آفرید
16 عجب داری ار بار امرش برم که دایم به احسان و فضلش درم؟