- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 یکی پیری مشوّش روزگاری بر فضل ربیع آمد بکاری
2 ز شرم وخجلت و درویشی خویش ز عجز و پیری و بیخویشی خویش
3 سنانی تیز بود اندر عصایش نهاد از بیخودی بر پشتِ پایش
4 روان شد خون ز پای فضل حالی برآمد سرخ و زرد آن صدرّ عالی
5 نزد دم تا سخن جمله بیان کرد بلطفی قصّه زو بستد نشان کرد
6 چو پیر از پیشِ او خوش دل روان شد ز زخمش فضل آنجا ناتوان شد
7 بزرگی گفت آخر ای خداوند چرا بودی بدرد پای خرسند
8 یکی فرتوت پایت خسته کرده تو گشته مستمع لب بسته کرده
9 چو از پای تو آخر خون روان شد توان گفتن که از پس میتوان شد
10 چنین گفت او که ترسیدم که آن پیر خجل گردد خورد زان کار تشویر
11 ز جرم خویشتن در قهر ماند ز حاجت خواستن بی بهر ماند
12 ز بار فقر چندان خواری او را روا نبود چنین سرباری او را
13 زهی مهر و وفا و بُردباری وفاداری نگر گر چشم داری
14 چنین فضلی که صد فصل ربیعست ز فضل حق نه از فضل ربیعست
15 تو مردی ناجوانمردی شب و روز اگر مردی جوانمردی در آموز
16 مجوی ای خاک چون آتش بلندی چو توخاکی مشو آتش بتندی
17 اگر آن پیشگه میبایدت زود درین ره خاکِ ره میبایدت بود