1 بر آستان تو تا جبهه نقش پا نشود حق نیاز به این سجدهها ادا نشود
2 ز تیره بختی خود میل در نظر دارد به خاک پای تو هر دیدهای که وانشود
3 چه ممکن است که در بوتهٔ گداز وفا دل آب گردد و جام جهاننما نشود
4 برون سایهٔگل خوابگاه شبنم نیست سرم به پای بتان خاک شد چرا نشود
5 توان شد آینهٔ بحر عافیت چو حباب اگر غبار نفس سد راه ما نشود
6 مرا ز مرگ به خاطر غمیکه هست این است که خاکگردم و دل محرم فنا نشود
7 ز یار دوری و آسایش ای فلک مپسند که شبنم از برگل خیزد و هوا نشود
8 دل از غبار تعلق نمیتوان برداشت نسیم وادی عبرت اگر عصا نشود
9 به داغ میکند آخر جنون خرامیها چو شمع به که کسی سربرهنه پا نشود
10 ز چشم حرص یقین دارم اینقدر بیدل که خاک گور هم این زخم را دوا نشود