بر سنگ زد زمانه ز بس ساز آشنا از بیدل دهلوی غزل 261

بیدل دهلوی

آثار بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

بر سنگ زد زمانه ز بس ساز آشنا

1 بر سنگ زد زمانه ز بس ساز آشنا آه از فسون غول به آواز آشنا

2 امروز نیست قابل تفریق و امتیاز در سرمه‌گرد می‌کند آواز آشنا

3 گر صیقلی به کار برد سعی اتفاق انجام‌کار دشمن و آغاز آشنا

4 تا کی درین بساط ز افسون التفات دل می‌خراشد آینه‌پرداز آشنا

5 داد گشاد کار تظلم کجا برد برروی شمع خنده زندگاز آشنا

6 گر مدعای مرغ نفس آرمیدن است زد حلقه بستگی به در باز آشنا

7 بشنو نوای نیک و بد از دور و دم مزن دام و قفس خوش است ز پرواز آشنا

8 چنگ قضاست دهر، امان‌گاه خلق نیست نی ناله داشته‌ست ز دمساز آشنا

9 منت‌کش تکلف اخلاق‌کس مباد گنجشک را چه سود زشهبازآشنا

10 از هرچه دم زنی به خموشی حواله‌کن بیگانه‌ام ز خویش هم از ناز آشنا

11 عشق قابل انشاکسی نیافت این انجمن پر است ز غماز آشنا

12 بیدل به‌حرف وصوت هم‌آواره‌گشت‌خلق بردیم سر به مهر عدم راز آشنا

عکس نوشته
کامنت
comment