- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 سوی آن دیوانه شد مردی عزیز گفت هستت آرزوی هیچ چیز
2 گفت ده روزست تا من گرسنه ماندهام لوتیم باید ده تنه
3 گفت دل خوش کن که رفتم این زمانت از پی حلوا و بریانی و نانت
4 گفت غلبه میمکن ای ژاژ خای نرم گو تا نشنود یعنی خدای
5 گر نیم آهسته کن آواز را زانکه گر حق بشنود این راز را
6 هیچ نگذارد که نانم آوری لیک گوید تا بجانم آوری
7 دوست را زان گرسنه دارد مدام تا ز جان خویش سیر آید تمام
8 چون زجان سیرآید او در درد کار گرسنه گردد بجانان بی قرار