-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 میکند بر دل تجلی مهر رویش هر نفس تا که گردد نور ماه دل ز مهرش مقتبس
2 آنچه عالم خوانمش خورشید او راسایه است در حقیقت سایه و خورشید یک چیزند و بس
3 چشم عنقابین مگس را نیست زان نشناسدش گرچه عنقا را بچشم خود عیان بیند مگس
4 دیده بگشا بر سر خوان خلیل شه نشین بهره از سر خلقت جو نه از نان و عدس
5 بلبلا اندر قفس گلشن ز یادت رفته است چند گویم قصه گلشن بمرغی در قفس
6 لقمه مردان نمیشاید بطفلی باز داد سرّ سلطان را نشاید گفت هرگز با عسس
7 سرّ دریا را بقطره چند گویی مغربی رو زبان بر بند از ین گونه سخنها سپس