میکند بر دل تجلی مهر رویش از شمس مغربی غزل 102

شمس مغربی

آثار شمس مغربی

شمس مغربی

میکند بر دل تجلی مهر رویش هر نفس

1 میکند بر دل تجلی مهر رویش هر نفس تا که گردد نور ماه دل ز مهرش مقتبس

2 آنچه عالم خوانمش خورشید او راسایه است در حقیقت سایه و خورشید یک چیزند و بس

3 چشم عنقابین مگس را نیست زان نشناسدش گرچه عنقا را بچشم خود عیان بیند مگس

4 دیده بگشا بر سر خوان خلیل شه نشین بهره از سر خلقت جو نه از نان و عدس

5 بلبلا اندر قفس گلشن ز یادت رفته است چند گویم قصه گلشن بمرغی در قفس

6 لقمه مردان نمیشاید بطفلی باز داد سرّ سلطان را نشاید گفت هرگز با عسس

7 سرّ دریا را بقطره چند گویی مغربی رو زبان بر بند از ین گونه سخنها سپس

عکس نوشته
کامنت
comment