-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بر سر مژگان یار من مزن انگشت آدم عاقل به نیشتر نزند مشت
2 پرده چو باد صبا ز روی تو برداشت ریخت به خاک آبروی آتش زرتشت
3 پیش لبت جان سپردم و به که گویم بر لب آب حیات، تشنگیم کشت
4 پشت مرا اگر غمت شکست، عجب نیست بار فراق تو، کوه را شکند پشت
5 خون مرا چشم جادوی تو نمیریخت از پی قتلم لبت به شیر زد انگشت
6 مغبچگان، پای از نشاط بکوبید دختر رز میرود به حجلهٔ چرخشت
7 کافر و مؤمن چو روی خوب تو بینند آن به کلیسا و این به کعبه کند پشت
8 دشمن اگر میکُشد، به دوست توان گفت با که توان گفت اینکه: دوست مرا کُشت؟
9 آب حیاتش تراود از بن ناخن آنکه لبت را نشان دهد به سر انگشت
10 کام، صبوحی نبرد از لب لعلت تا که به خون جگر چو غنچه نیاغشت