- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بر سر گوری مگر بهلول خفت همچنان خفته از آنجا مینرفت
2 آن یکی گفتش که برخیز ای پسر چند خواهی خفت اینجا بی خبر
3 گفت بهلولش که من آنگه روم کاین همه سوگند از وی بشنوم
4 گفت چه سوگند با من باز گوی گفت شد این مرده با من راز گوی
5 میخورد سوگند و میگوید براز من نخواهم کرد خاک از خویش باز
6 تا همه خلق جهان را تن به تن در نخوابانم بخون چون خویشتن