-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بر کوس نوای نو بردار به صبح اندر گلگون چو شفق کاسی پیش آر به صبح اندر
2 گلبام زند کوست گلفام شود کاست کآتش به گلاب آرد خمار به صبح اندر
3 از مصحف گردون ار پنج آیت زر کم شد آمد پر طاووسش دیدار به صبح اندر
4 جامت به دل مصحف پنج آیت زر دارد مصحف بنه و جامی بردار به صبح اندر
5 گر حور بریشم زن خفته است چو کرم قز از بانگ قنینهاش کن بیدار به صبح اندر
6 زخمی که سه یک بودت خواهی که سه شش گردد یک دم سه و یک می خور با یار به صبح اندر
7 در سیزده ساعت شب صد نافله کردستی با چارده مه فرضی بگزار به صبح اندر
8 چون ساقی میبنمود از آب قدح شمعی پروانه شود زآتش بیزار به صبح اندر
9 آن شمع یهودی فش بس زرد و سیهدل شد اعجاز مسیحش نه در بار به صبح اندر
10 صبح ادهم گردون را مهماز به پهلو زد پیداست ز خون اینک آثار به صبح اندر
11 آن حلق صراحی بین کز می به فواق آمد چون سرفهکنان از خون بیمار به صبح اندر
12 سرچشمهٔ حیوان بین در طاس و ز عکس او ریگ تک دریا را بشمار به صبح اندر
13 تا خوانچهٔ زر دیدی بر چرخ سیه کاسه بیخوانچه سپید آید میخوار به صبح اندر
14 گر صبح رخ گردون چون خنگ بتی سازد تو سرخ بتی از می بنگار به صبح اندر
15 جام ملک مشرق بر کوه شعاعی زد سرمست چو دریا شد کهسار به صبح اندر
16 خاقان جهان داور سردار همه عالم نعمان کیان گوهر، مختار همه عالم
17 نور از افق جامت دیدار نمود آنک حور از تتق کاست رخسار نمود آنک
18 شنگی کن و سنگی زن بر شیشهٔ عقل ایرا می چون پری از شیشه دیدار نمود آنک
19 آذین صبوحی را زد قبه حباب از می هر قبه از آن دری شهوار نمود آنک
20 چون قبه کند باده گویند رسد مهمان مهمان رسدت زهره کثار نمود آنک
21 کف چرخ زنان بر می، می رقص کنان در دل دل خال کنان از رخ گلزار نمود آنک
22 بیاع مغان ساقی بارش گهر احمر کز جام و خط ازرق طیار نمود آنک
23 از ریزش گاو زر شیر تن شادروان از مشک تر آهو انبار نمود آنک
24 صبح است ترازویی کز بهر بهای می در کفه شباهنگش دینار نمود آنک
25 گویی که خروس از می مخمور سر است ایرا چشمش چو لب کبکان خونبار نمود آنک
26 مست است خروس آری از جرعهٔ شب خیزان چون نعرهٔ کوس آید هشیار نمود آنک
27 آن مؤذن زردشتی گر سیر شد از قامت وز حی علی کردن بیمار نمود آنک
28 ها بلبله مؤذن شد و انگشت به گوش آمد حلقش ز صلا گفتن افگار نمود آنک
29 کشتی است قدح گویی دریاست در آن کشتی وز موج زدن دریا کهسار نمود آنک
30 خط بر لب ساغر بین چون خط لب ساقی کز نیل خم عیسی زنار نمود آنک
31 بوی می نوروزی در بزم شه شروان آب گل و سیب تر بر بار نمود آنک
32 جمشید ملک هیئت خورشید فلک هیبت یک هندسهٔ رایش معمار همه عالم
33 چون صبح دم از ریحان گلزار پدید آید ریحانی گلگون را بازار پدید آید
34 رخسار فلک گوئی بود آبله پوشیده چون آبله گم گردد رخسار پدید آید
35 بر صبح خرهگوئی مصری است شناعت زن کش صاع زر یوسف دربار پدید آید
36 مه چون سروی آهو بنمود کنون در پی آهوی فلک را هم آثار پدید آید
37 آن آهوی زرین بین در شیر وطن گاهش کورا سروی سیمین هر بار پدید آید
38 بر کرتهٔ صبح از مه چون جیب پدید آید آن زرد قواره هم ناچار پدید آید
39 در شحنگی مشرق صبح آمد و زد داری زودا که سر چترش ز آن دار پدید آید
40 می را به سلام آید خورشید چو طاس زر گو طاس می و ساقی تا کار پدید آید
41 گر ز آن می شعریوش بر خار شعاع افتد دهن البلسان چون گل از خار پدید آید
42 صد جان به میانجی نه یاری به میان آور کاقبال میان بندد چون یار پدید آید
43 بیداد حریفان را تن در ده و گر ندهی ز انصاف طلب کردن آزار پدید آید
44 مسهای زر اندودند ایشان تو مکن ترشی کز مس به چنین سرکه زنگار پدید آید
45 جنسی به ستم برساز از صورت ناجنسان کاین نقش به صد دوران یکبار پدید آید
46 صد عمر گران آید جان کندن عالم را تا زین فلکت جنسی دلدار پدید آید
47 تا کی چو هوا خس را بربودن و بررفتن کان خس که هوا گیرد بس خوار پدید آید
48 گویی که درین خرمن دانه طلبی نه خس خس ناطلبیده خود بسیار پدید آید
49 میزان حق و باطل رای ملک است ایرا زر دغل و خاص در نار پدید آید
50 شروان شه اعظم را اقبال سزد بنده چون بندهٔ اقبالش احرار همه عالم
51 می جام بلورین را دیدار همی پوشد خورشید مه نو را رخسار همی پوشد
52 چون گشت سپیدی رخ از سرخی مه پنهان گوئی که به روم اندر بلغار همی پوشد
53 می چون زر و جام او را چون کفهٔ معیار است از سرخی رنگ زر معیار همی پوشد
54 از بوالعجبی گویی خون دل عاشق را در گوهر اشک خود گلزار همی پوشد
55 بربط چو سخنچینی کز هشت زبان گوید لیک از لغت مشکل اسرار همی پوشد
56 چنگ ارچه به بر دارد پیراهن ابریشم رانین پلاسین هم بسیار همی پوشد
57 نایست سیه زاغی خوش نغمهتر از بلبل کاندر دهن کبکی منقار همی پوشد
58 نالید رباب ایرا کازرده شد از زخمه لیک از خوشی زخمه آزار همی پوشد
59 دف تا به شکارستان شاد است ز باز و سگ غم ز آن چو تذروان سر در خار همی پوشد
60 سرد است هوا هردم پیش آرمی و آتش چون اشک دل عاشق کز یار همی پوشد
61 از حجرهٔ سنگ آمد در جلوه عروس رز در حجلهٔ آهن شد، گلنار همی پوشد
62 او رومی و با هندو چون کرد زناشوئی رومی شود آن هندو دیدار همی پوشد
63 از خانه به روزن شد بر بام چو سر بر زد گویی که عذار رز دیوار همی پوشد
64 بر باغ قلم درکش وان کوره پر آتش کن چون پیرهن از کاغذ کهسار همی پوشد
65 تا زورقی زرین گم شد ز سر گلبن کوه از قصب مصری دستار همی پوشد
66 اینک به بقای شه خورشید به ماهی شد زو هر درم ماهی دینار همی پوشد
67 رایش که فلک سنجد در حکم جهانداری مانند محک آمد معیار همه عالم
68 دل عاشق خاص آمد ز اغیار نیندیشد زری که خلاص آمد از نار نیندیشد
69 دل مرغ سرانداز است از دام نپرهیزد آری دل گنج اندیش از مار نیندیشد
70 عیار دلی دارم بر تیغ نهاده سر کز هیچ سر تیغی عیار نیندیشند
71 دل کم نکند در کار از دیودلی زیرا مزدور سلیمان است از کار نیندیشد
72 گر کوه غمان بارد بر دل بکشد بارش کو بختی سرمست است از بار نیندیشد
73 عشق این دل مسکین را گر خار نهد گو نه دل گور غریبان است از خار نیندیشد
74 دلدار که خون ریزد یک موی نیازارد دل نیز به یک مویش آزار نیندیشد
75 عشق ار بکشد یک ره صد بار کند زنده هان تا دل ازین کشتن زنهار نیندیشد
76 دل همه به کله داری بر عشق سراندازد یعنی که چو سر گم شد دستار نیندیشد
77 پار این دل خاکی را بردند به دست خون امسال همان خواهد وز پار نیندیشد
78 هر بار دل از طالع کی زخم سه شش یابد کاین نقش به صد دوران یک بار نیندیشد
79 آن را که ز چشم و دل طوفان دو به دو خیزد از برق غمان یک یک بسیار نیندیشد
80 خاقانی اگر عمری بر یار فشاند جان در خواب خیالش را دیدار نیندیشد
81 هست آفت بییاری جایی که از این آفت اندر دو جهان یکسر کس یار نیندیشد
82 جان در کنف شاه است از حادثه نهراسد عیسی ز بر چرخ است از دار نیندیشد
83 کیخسرو گوهر بخش از گوهر کیخسرو کز جام خرد دیده است اسرار همه عالم
84 عیارهٔ آفاق است این یار که من دارم بازیچهٔ ایام است این کار که من دارم
85 زنجیر همی برم تعویذ همی سوزم دیوانه چنین خواهد این یار که من دارم
86 صرف دو لبش سازم دین و دل و زر و سر کآخر به سه بوس ارزد این چار که من دارم
87 شد رشتهٔ جان من یک تار مگر روزی در عقد به کار آیدش این تار که من دارم
88 تا کی ز خطر ترسد این جان که مرا مانده است چند از رصد اندیشد این بار که من دارم
89 هر خار به باغ اندر دارد رطبی یا گل نه گل نه رطب دارد این خار که من دارم
90 چند آب مژه ریزم بر نار دل سوزان کز دجله نخواهد مرد این نار که من دارم
91 با این همه از عالم عار است مرا والله یاران مرا فخر است این عار که من دارم
92 میدان سخن نو نو هر بار یکی دارد من گوی به سر بردم این بار که من دارم
93 مار است مرا خامه هم مهره و هم زهرش بر گنج هنر وقف است این مار که من دارم
94 بر مذهب خاقانی دارم ز جهان گنجی گر گنج ابد خواهی این دار که من دارم
95 گر پرده براندازی و در دیر مغان آیی از حبل متین بینی زنار که من دارم
96 چون خواجه نخواهد راند از هستی زر کامی آن گنج که او دارد انگار که من دارم
97 چون فایدهٔ سلطانی نانی بود از ملکت آن ملکت یک هفته پندار که من دارم
98 ادرار همه کس نان ادرار من آمد جان از شاه جهان است این ادرار که من دارم
99 تاج گهر آرش کز یک گهر تاجش هفت اختر گردون زاد انوار همه عالم
100 شاهی که خلایق را تیمار کشد عدلش گرد نقط عالم پرگار کشد عدلش
101 چون وصل و زر از جانها اندوه برد یارش چون عشق و می از دلها اسرار کشد عدلش
102 شاپور ذوالا کتاف است اکناف هدایت را مانی ضلالت را بر دار کشد عدلش
103 یاجوج ستم گم شد زان پیش که اسکندر هم ز آهن تیغ او دیوار کشد عدلش
104 گل زآتش ظالم خو نالید به درگاهش از کین گل آتش را بر خار کشد عدلش
105 چون ابر همی گرید دریا ز سخای او کان میکشد از دریا کز نار کشد عدلش
106 جودش چو کند غارت دریای یتیم آور آخر نه یتیمان را تیمار کشد عدلش
107 از خانهٔ مار آید زنبور عسل بیرون گر یک رقم همت بر مار کشد عدلش
108 از آهن اگر عدلش آتشزنهای سازد از سنگ به جای تف دینار کشد عدلش
109 سنگی که کشد آهن سوزن نکشد ز آنسان کز خاک سوی دوزخ اشرار کشد عدلش
110 خورشید نم از دریا بالا نکشد چونان کز خلد سوی شروان انوار کشد عدلش
111 رایض شود اقبالش بر ابلق روز و شب چون رام شد این ابلق در بار کشد عدلش
112 بر هر زمی ملکت کو تخم بقا کارد گاو فلک ار خواهد در کار کشد عدلش
113 گر عالم روی وش زنگی شغب است او را داغ حبشی بر رخ نهمار کشد عدلش
114 زنجیر فلک گردد حبلالله مظلومان کز قاف به قاف از دین یک تار کشد عدلش
115 درگاه جلال الدین تا مرکز عدل آمد از عدل چو مسطر شد پرگار همه عالم
116 ای تازه با علامت آثار جهانداری وی تیز به ایامت بازار جهانداری
117 از گوهر بهرامی بهرام اسد زهره وز نسبت سالاری سالار جهانداری
118 روی ز می از رفعت چون پشت فلک کردی چون قطب فرو بردی مسمار جهانداری
119 صف بسته غلامانت بگشاده جهان لیکن صف ملکان پیشت انصار جهانداری
120 چون آینه گون خنجر در شانهٔ دست آری از نور مصور بین رخسار جهانداری
121 نشگفت گر از فردوس ادریس فرود آید تا درس کند پیشت اخبار جهانداری
122 گر ایلدگز ایران را تسلیم به سلطان کرد آن روز که بیرون رفت از کار جهانداری
123 سلطان به بقای تو بسپرد ممالک را چون دید که تنگ آمد پرگار جهانداری
124 شادا که منوچهر است اندر کنف رضوان کو چون تو خلف دارد غمخوار جهانداری
125 تیغت که مطرا کرد این عالم خلقان را خورشید لقب دادش قصار جهانداری
126 گرچه سیر آموزند اهل هدی از مهدی مهدی ز تو آموزد اسرار جهانداری
127 قدر تو جهان رد کرد از ننگ جهانگیران وافزود هم از نامت مقدار جهانداری
128 رایت که فلک سنجد با عدل موافق به کز عدل جهان دارد معیار جهانداری
129 از عدل جهانداران کردار بجا ماند پس داد و نکوئی به کردار جهانداری
130 هفتم فلک ایوانت و ایوان فلک قصرت ای داده به تو نصرت معمار جهانداری
131 چون سبزهٔ عدل آمد باران کرم باید کز عدل و کرم ماند آثار جهانداری
132 تا هشت بهشت آمد یک مائدهٔ عدلت شد مائدهٔ سالارت سالار همه عالم
133 فهرست مکارم باد اخبار تو عالم را تاریخ معالی باد آثار تو عالم را
134 چون نور نخستین شد توقیع تو ملکت را چون صور پسین بادا گفتار تو عالم را
135 فعل دم عیسی گشت انفاس تو امت را نور دل یحیی باد اسرار تو عالم را
136 بر سکهٔ دین نامت چون نام تو بر سکه نقش الحجری بادا کردار تو عالم را
137 هشتم فلک ایوانت و گلزار ارم قصرت فردوس نهم بادا گلزار تو عالم را
138 باد از سر پیکانت سفته دل بدخواهان وز نام نکو سفته دربار تو عالم را
139 باد آتش شمشیرت داغ دل سگ فعلان بس داغ سگان کرده سگدار تو عالم را
140 تیغ تو خزر گیرد و در بند گشاید هم زین فتح مبشر باد اخبار تو عالم را
141 سر خیل شیاطین شد پی کور ز پیکانت باد از پی کار دین پیکار تو عالم را
142 شیطان شکند آدم و دجال کشد مهدی چون آدم و مهدی باد انصار تو عالم را
143 باد آب کفت زمزم خاک در تو کعبه رکن و حجرالاسود دیوار تو عالم را
144 تا هست ملایک را عرش آینهٔ نوری باد آینهٔ عرشی رخسار تو عالم را
145 کار تو به عون الله از عین کمال ایمن مهر ابدی بادا بر کار تو عالم را
146 سلطان فلک لرزان از بیم اذالشمس است آرام دهاد آن روز انوار تو عالم را
147 باد آیت پیروزی در شانت شباروزی فرخنده به نوروزی دیدار تو عالم را
148 نعل سم شبرنگت تاج سر جباران حافظ سر و تاجت را جبار همه عالم