1 بر من فسون عجز در ایجاد خواندهاند چونگل به دامن آتش رنگم نشاندهاند
2 خواهد عبیر پیرهن عافیت شدن خاکبببتری کز اخگر طبعم دماندهاند
3 کس آگه از طبیعت عصیانپرست نیست بر روی خلق دامن تر کم تکاندهاند
4 دود دماغ نشو و نمای طبایع است چون شمع ریشه ای همه در سر دواندهاند
5 از هر نفسکه ما و منی بال میزند دستیست کز امید سلامت فشاندهاند
6 باید چو شمع چشم ز خود بست و درگذشت بر ما همین پیام تسلی رساندهاند
7 ممنون دستگیری طاقت که میشود ما را ز آستان ضعیفی نراندهاند
8 بانگ جرس شنو ز پیکاروان مدو هرجا رسیده اند رفیقان نمانده اند
9 بیدل درین هوسکده مگذر ز پاس دل آیینه را به مجلسکوران نخواندهاند
دیدگاهها **