- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
پیادهای سر و پا برهنه با کاروان حجاز از کوفه به در آمد و همراه ما شد و معلومی نداشت. ,
خرامان همیرفت و میگفت: ,
3 « نه به استر بر سوارم نه چو اشتر زیر بارم نه خداوند رعیت نه غلام شهریارم
4 غم موجود و پریشانی معدوم ندارم نفسی میزنم آسوده و عمری میگذارم »
اشتر سواری گفتش: ای درویش کجا میروی؟! برگرد که به سختی بمیری. نشنید و قدم در بیابان نهاد و برفت. ,
چون به نخله محمود در رسیدیم توانگر را اجل فرا رسید. درویش به بالینش فراز آمد و گفت: ما به سختی بنمردیم و تو بر بختی بمردی. ,
7 شخصی همه شب بر سر بیمار گریست چون روز آمد بمرد و بیمار بزیست
8 ای بسا اسب تیزرو که بماند که خر لنگ جان به منزل برد
9 بس که در خاک تندرستان را دفن کردیم و زخم خورده نمرد