1 عمریست که از بنفشه و سنبل باغ دادست مرا دولت وصل تو فراغ
2 روشن شده از نظاره چشم تو چشم تر گشته ببوی چین زلف تو دماغ
1 نیست اهل درد را جز درگهت دارالشفا بی دوا دردی کزین درگه نمی یابد دوا
2 بود بی دردی مرا مانع ز ذوق وصل او بنده دردم که شد سوی تو دردم رهنما
1 من به غم خو کردهام جز غم نمیباید مرا ور ز غم ذوقی رسد آن هم نمیباید مرا
2 گر گریزانم ز خود در دشت عزلت دور نیست وحشیم جنس بنیآدم نمیباید مرا
1 رسید عید که عقد ملال بگشاید در فرح بکلید هلال بگشاید
2 رسید وقت که دوران ز وقت خوشحالی دری بروی دل اهل حال بگشاید