- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 عمر به پایان رسید، راه به پایان نرفت کانچه مرا گفتهاند دل ز پی آن نرفت
2 تن چو تحاشی فزود کار که بتوان نکرد دل چونه مرد تو بود راه که بتوان نرفت
3 دل همه پیمانه جست هیچ نیامد به هوش تن همه پیمان شکست بر سر پیمان نرفت
4 دیو چو در مغز بود جستم و بیرن نشد نقش چو بر سنگ بود شستم و آسان نرفت
5 روز مکافات و عرض جز ستم و جز جفا خواجه چه گوید؟ چو این بنده به فرمان نرفت
6 نقد که گم کردهایم از چه از آن فارغیم؟ خواجه که نقد آن اوست از سر تاوان نرفت
7 ره به خلاصی نبرد، هر که خلوصی نداشت روی امانی ندید، هر که به ایمان نرفت
8 گر دل ریشم ز درد پاره شود، گو: بشو پای روش داشت، چون در پی فرمان نرفت؟
9 هر سخنی کاوحدی گفت درآمد به دل آن سخن از دل مگر نیست که در جان نرفت