- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 از مدد نیزه نیزه بود آن روز تیر پروین ربای جوزا دوز
2 سیهان را به خنجر روشن کرده چون لعل مهرهٔ گردن
3 جزعگیران به زیر درع چو آب چون کبوتر طپنده در مضراب
4 کشته گشتی اجل ز خونخواران گر نبودی اجل هم از یاران
5 تشنه جانان ز حلق خنجر چش دیده جویان ز چشم پیکانکش
6 رویشان چون نبید زرد از تاب چشمشان چون قدید سرخ از خواب
7 چشم با چهره گشته بیگانه دیده با دود گشته همخانه
8 دهن بحر خاکبیز شده دیدهٔ چرخ سرمه ریز شده
9 کند گشته ز تیزتازان فهم مرگ در آرزوی مرگ از سهم
10 گشته عیّوق از تف آهن زرد رخسار و لعل پیراهن
11 شده از ابر ناوک و زوبین ره چو دریا و کشته چون پروین
12 نوک ناوک چو عقل در تگ و پوی از درون دو دیده مردم جوی
13 رمح در دست مرد خون کرده اژدهایی زبان برون کرده
14 بند و پیوند کرده از سرِ خشم گرز چون سرمه و سنان چون چشم
15 شخص خصمش چو مرده دامن چاک دهن او چو گور گشته ز خاک
16 گشته عالم ز گرد چون دوده فلک از دوده رخ بیندوده
17 عکس خون بر سپهر سیمابی راست مانند شَعر عنابی
18 دشمنان شهنشه فیروز روزشان چون شبست و شب بیروز
19 جانشان از ثری روان به اثیر ظفر حق سوی سپاه و امیر
20 روی صحرا چو نیزه خورده اجم آب دریا ز خون چو آب بقم
21 بر قضا تنگ مانده راه گذر بر عدو در ببسته دست ظفر
22 جان خصمان ز بیم تیر و سنان جمله برداشته جدل ز میان
23 کوه و دریا و بیشه و هامون موج میزد در آن زمان از خون
24 پشت چوگان ز گرز و سرها گوی سینه گلبن ز تیر و رگها جوی
25 رُسته بر رخش لشکری بشکوه هریکی چون چناره بُن بر کوه
26 خصم را رمح چون الق در بسم چشمها کرده همچو جان در جسم
27 اسب و مرد از نهیب راه گریز خشک مانده چو صورت شبدیز
28 دستها از عنان بمانده جدا پایها در رکاب و سر شیدا
29 همچو ماهیبه خشکخشک و خموش مرد بیدست و پای جوشن پوش
30 پای گُردان پیاده مانده به جای زان دو دست سوار قلعهگشای
31 دمشان باز پس شدی هرگاه که ز کشته نیافت مردم راه
32 آن زمان لااِلهَ اِلّا اللّٰه وهم را ره نبود در بر شاه
33 وهمها واله از سیاست او فهمها کاره از ارادتِ او
34 چون به تیغ ویست فتح گرو همه عالم به پیش او به دو جو
35 نقشهای برنده بر خنجر رُسته همچون سمن ز نیلوفر
36 رای شاهان به پیش رایت شاه همچنان شد که روی آینه ز آه
37 آه برخاسته ز دشمن شاه هرکجا این دو آمد آمد آه
38 زان الف شکل نیزه از سرِ خشم چشمشان کرده همچو های دو چشم
39 زان همی نور دیده نگذارد کاینه آه را زیان دارد
40 کرده در رشته رُمح مرد افکن مهرهٔ گردنِ بسی گردن
41 شاه خورشید روی گردون تیر شیر آتش سنان آهوْ گیر
42 رایتش را گرفته بخت به چنگ همچو در دست ماه هفتو رنگ
43 شده در گرد روی روشن اوی همچو جان بلال در تن اوی
44 گرد خورشید رای او گردان ماهرویان زهره پروردان
45 هر سواری چو کوهی اندر زین موی بشکافتی ز رای رزین
46 نیزه در دستشان میان غبار چون به سیلاب تیره بیجار مار
47 چابکان خطا و فرخارند ماهرویان چاچ و بلغارند
48 تیر گردون به نیزه بربایند با کمر همچو نیزه برپایند
49 روی چون آفتاب و دل چون شیر چون ره کهکشان کمر شمشیر
50 استخوانشان ز گرز ریزه شده تن سپرسان ز چوب نیزه شده
51 کرده از گرز و نیزه بر دشمن استخوان آرد و پوست پرویزن
52 مهرهٔ پشتشان ز گرز و سنان کرده چون سبحههای پیرزنان
53 تیغ بهرامشاه بن مسعود خصم را همچو آتش موقود
54 باغیان را ز بیم بر سرِ چاه شده از بیم چرخ و ناوک شاه
55 دلوهای دریده تارکشان رشتههای گسسته ناوکشان
56 بُد چنان ریخته به پیشش سر که ببخشد به وقت بخشش زر
57 کرکس از کشتگانش چون صلصل لاله منقار بود و گل چنگل
58 تا خدنگش جدا ز پیکان بود بدی اندر میان نیکان بود
59 بدی از فرّ شه ز غربت رست سوی بد رفت و هم به بد پیوست
60 گر ز یاران او نبودی مرگ کرده بودی همش ز جان بیبرگ
61 هرکه جست اندران ولایت صدر از سرِ جهل بود نز سرِ قدر
62 بود باغی ز بغی و فسق و فساد چون بقایای قوم هود ز عاد
63 دل هریک ز بغی و کینه چو نار اسب چون کوه و مرد همچو چنار
64 شه ز بس خون که ریخت از شش سون گوی یاقوت شد زمین از خون
65 چون بریشان به خشم شد سلطان از برای موافقت به زمان
66 کشت چندان شهنشه اندر جنگ که به مرغانش پر زدن شد تنگ
67 چون نهیبِ سنان شه دیدند چون رکاب و عنان شه دیدند
68 مرغ دلشان ز خانه خشم گرفت کِشت جانشان ز دانه خشم گرفت
69 گرچه مرغان تیز پر بودند ورچه ماران مورپر بودند
70 در زمان شان ز شاه دولت یار بابزن نیزه بود و سلّه حصار
71 کرد خصم بیآب را در خواب سرش از تن جدا چو کوزهٔ آب
72 چه بزرگ و چه خُرد باغی عور چه فراز و چه باز دیدهٔ کور
73 آن چنان بر مصاف چیر شدست راست گویی که شرزهٔ شیر شدست
74 آن چنان گشت شاه عاشق رزم که بود بادهخوار عاشق بزم
75 رزم و بزمش به چشم هردو یکیست تیز و گردنده راست چون فلکیست
76 زین سپس عکس خون ز کرّهٔ خاک آسمان را کند به سرخی لاک
77 باغیان را همه به نوک سنان کرد در یک زمان تنِ بیجان
78 گشت حالی چنو پسیچد جنگ خصم او همچو صورت سترنگ
79 عقل داند برای صرفهٔ علم که ز صرّاف کین نیاید حلم
80 همه جهّال دهد دانند این جملهٔ عاقلان شناسند این
81 که نشاید برای خطبه و کین مور بر منبر و ملخ در زین
82 که نزیبد برای ملک و ثواب خرس بر تخت و خوک در محراب
83 اندر آن جنگ دشمن و خصمانش صورت شیر بود و شادروانش
84 تشنه مانده زبان دشمن او جان او خشم کرده با تن او
85 که شناسا خرد به دیدهٔ عقل بشناسد بدیهه را از نقل
86 پیش آسیب گرز شاهنشاه خاصه با گرز چون شود همراه
87 چیره دستی و پایداری اوی کامرانی و کامگاری اوی
88 به زبان سنان و تیغ چو باد همه را در دهان خاک نهاد
89 مهر او جان خان و مانها شد کین او دود دودمانها شد
90 دشمنش را به هرکجا که درست دیدهبان مرگ و قهرمان سقرست
91 دهر از این پرده گر بپرهیزد همچو پردهاش فلک برآویزد
92 مرد بد را بدِ زمانه جزاست گلخن و پای خر سزا به سزاست
93 سوی بد گرچه عزّ حق نه نکونست دافع دشمنست و نافع دوست
94 گرچه بد شد مزاج بد دل ازو عزّ حق است و ذلّ باطل ازو
95 برخی جان خسرو منصور شوما بر زبان نیشابور
96 از پی راه و عشرت و نیرو ماه او، زهره او، و بهرام او
97 پیش بهرامشاه بن مسعود ظفر و فتح با رکوع و سجود
98 بر کلاه و قباش و اسب و ستام فلک و اختران درود و سلام
99 بر خور ای بر شده سپهر بلند تو به پیران سر از چنین فرزند
100 ای فلک ز آفتاب و از یارش خلفی یافتی نکو دارش
101 چرخ را گرچه بس خلف بودند تو دُری و آن دگر صدف بودند
102 لطف او شد نشیمن صهبا قهر او شد لویشن دریا
103 پادشاهی به رنج کرد به دست آنگهی پای او به گنج ببست
104 پادشاهی نیاید اندر چنگ جو به جنگ و به باشگونهٔ جنگ
105 کشت شد خشک اگر نبارد میغ ملک پژمرد اگر نخندد تیغ
106 تازگی کشت ابرِ گریانست تازگی ملک تیغ خندانست
107 تیغ باید که خون پذیر شود ملک بی تیغ کی چو تیر شود
108 زانکه مانند مرد در پابند هیچ زن برنخاست از فرزند
109 شاه در ملک خویش از پی جود چون شد او پیش عقلها مسجود
110 دستها را به تیغ و رمح آراست زانکه دفع از چیست و نفع از راست
111 شه که خواهد که جاه دارد ملک به سیاست نگاه دارد ملک
112 زانکه نبوند قلزم و اخضر جز به تلخی نگاهبان کهر
113 هر کمرگه که بیشکوه بود کمر نال و خمِّ کوه بود
114 بیصهیل و صلیل و گیراگیر چون طنین کی شود صریر سریر
115 زانکه در راه ملک هر شاهی بر سر جاه و قدر هر ماهی
116 دولت آرای بازوی چیرست ملک پالای دست و شمشیرست
117 آب بحر ارنه تلخ و تیزستی چون دگر آبها گمیزستی
118 زیر رانها براق دریا ساز ابر بر برق پایِ رعد آواز
119 گردسم تیز گوش و پهن بران خوش کفل سرمه چشم خرد سران
120 شاه بیتیغ باغ بیمیغ است پاسبان دین و ملک راتیغ است
121 کوه شاهست بر زمین وانگاه تیغ دارد چرا ندارد شاه
122 شاه کوهی است بر زمین به شکوه تیغ دارد چرا ندارد کوه
123 آفتابی که شاه گردونست هیچ بیتیغ نیست شه چونست
124 شاه را گرنه تیغ تیز بُدی خلق را نقد رستخیز بُدی
125 در خور ملک جز نبردی نیست مردی دیگران ز مردی نیست
126 زانکه بیتیغ دین نیافت قرار ذوالفقاری به حیدر کرّار
127 جبرئیل آورید و گفت بران خون این مشرکان به گرد جهان
128 بر رسول آنکه ناورد ایمان خونش از ذوالفقار زود بران
129 نیست بیتیغ ملک را رونق ملّت حق ز تیغ شد مطلق
130 تیغ مر ملک را نکو یاریست ملک بیتیغ همچو بیماریست
131 شه چو بر تخت ملک خود بنشست پیش تختش جهان کمر بربست
132 ریخت از بهر راهجویان را آب روی گزاف گویان را
133 زین شه نیک خوی پاک نژاد هرکه او بد نبود نیک افتاد
134 ملک پرورده زیر دامن کرد جان نگهداشتن به آهن کرد
135 هرکه از دل نخواست تعظیمش بامِ بومست بومش از بیمش
136 چون کمر بست شاه بهر جدال خانهٔ دشمنان شمار اطلال
137 گرچه بهر صلاح تا اکنون خنجرش لعلپوش بود از خون
138 شد کنون در بهشت محشر او سبز جامه چو حور خنجر او
139 ای ز محمودیان ششم ز عدد چون ششم دور ز انبیا احمد
140 نام شش هست لیک نزد خرد در جمل نقش شش بود ششصد
141 یک و دو سه و چهار و پنج کمست پس چو شش دانگ شد یکی درمست
142 ای به رو آفت نگارستان وی به خو نوبهار خارستان
143 تازهروی از تو شاخ و بیخ جهان سخت پای از تو چار میخ جهان
144 دولت از تو بهشت کوی شده روزگار از تو تازهروی شده
145 گشت تا صدر ملک بگرفتی وز دوامش قوام پذرفتی
146 پای بوس تو هامهٔ هامون طوق دار تو گردن گردون
147 زین سبب از برای عزّ و جلال نه ز طبع ملول و روی ملال
148 از پی خدمت تو اندر حال کرده از میم صدهزاران دال
149 تاجداران رکاببوس شده از تو جمله عمل پیوس شده
150 مَلِک هند نایب تو به هند مهتر سند یافته ز تو سند
151 خاکبوسان درگهت به نیاز کرده خاک درت چو سینهٔ باز
152 کرده از مجلس تو روح از در ابروار آستین و دامن پُر
153 شد ز تأثیر رای شاه جهان وز پی روی بی پناه مهان
154 مجلس بزمش از بهشت اثر روز رزمش نمونهای ز سقر
155 چون تو برداشتی نقاب جلال زان اساریر بر سریر کمال
156 از لقای تو خیره شد خورشید وز سخای تو مُرد طفل امید
157 شهریاران ز تو رسیده به کام کرده سعی تو با هزار اکرام
158 زان همه خلق در سجود تواند که گرانبار شکرِ جود تواند
159 مر ترا روز فضل و جود و کرم به درم بنده گشت قلب درم
160 مرد مقلوب دادهای به نبرد زان دهد جان خویش پیش تو مرد
161 شد ز خاک درِ تو در عالم آز بسیار خوار سیر شکم
162 راست گفت اندرین حدیث آن مرد کاز را خاک سیر داند کرد
163 گرچه در پادشاه باشد عدل نان بینان خورش بود بیبذل
164 آن بزرگان که وام جان توزند رسم جانبخشی از تو آموزند
165 طمع از بوی دستت ای سرِ جود پایکوبان درآید از درِ جود
166 هرکه او جست خصمی تو دُرست کودکانش یتیم کردهٔ تُست
167 روزی نیک مرد همچو بهشت گویی اینجا خدای بر تو نبشت
168 تا درو درگهت پدید آمد قفل امید را کلید آمد
169 نام تو آنکه بر زبان راند نامهٔ بخت او ملک خواند
170 چون نشستی به بارگاه جلال چون نمودی به خلق ماه کمال
171 از تن دشمنان بکندی سر بر سرِ دوستان فشاندی زر
172 جادوی آز را به طبع کریم خورد جود تو چون عصای کلیم
173 هم مَلک بند و هم ملک جاهی هم فلک قدر و هم جهان شاهی
174 عاقلانِ زمانه مست تواند قلعههای بلند پست تواند
175 صاحب ذوالفقار و رخش تویی پادشاه خزینهبخش تویی
176 بخت کو هست مایهٔ شادی دارد از بندگیت آزادی
177 آسمان از سنان جانسوزت وز پی ناوک جگر دوزت
178 خور ز تیر تو با خطر تازد زان ز مه گه گهی سپر سازد
179 از تفِ تیغ خشم اگر خواهی کنی از بحر تابهٔ ماهی
180 زُهره را دیو تو شهاب کند زَهره را آتش تو آب کند
181 دشمنان را ز خلق جان افشان خونبها بدهی و ببخشی جان
182 بر زمانه تویی شه مطلق مملکت را تو شهریار بحق
183 از تو کمتر عطا که سایل برد بیشتر دان ز گنج باد آورد
184 بیدلان را دل کریم تو بس نیک و بد را امید و بیم تو بس
185 تا چه کردست غزنی از کردار کز چو تو شاه گشت برخوردار
186 گر بخواهی تهی کنی ز حسام نُه فلک را ز بند چار اندام
187 گرچه چون آسمان بسیچد خصم چون قضا دست تو نپیچد خصم
188 با خلاف تو تن کفت گردد در ثنای تو جان سخن گردد
189 همچنان آید از تو در دل نور که خوشی جان ز خوشهٔ انگور
190 چون درِ گنج عقل بگشادی هرکسی ار ز داد دل دادی
191 گاه میدان و وقت ایوانت شب اکرام و روز احسانت
192 دل خرد را ز جان ندای تو کرد داد دل یافت جان فدای تو کرد
193 صدمت صورو عین تو گه جنگ هردو همره چو رنگ با آژنگ
194 هرکه از سهم تو روان نسپرد تا ابد نفس او نخواهد مرد
195 روز هیجا چو عاطفت ورزی نیزهٔ تست سوزنِ درزی
196 پارهها را دُرست گرداند سست را عزم چُست گرداند
197 پس از این روی پشت خلق قویست خشم تو چون یزید و دل علویست
198 گشت حیران عقول اهل هنر ماند واله روان اهل بصر
199 ملک و ملّت موفّق از تو شهست دین و دولت به رونق از تو شهست
200 ملت از تو چنان که خور ز سپهر دولت از تو چنان که ماه از مهر
201 یافت از سعی تو سرافرازی دین و شرع محمّد تازی
202 گر به شمع تو نیستیش امید چون لگن برنیامدی خورشید
203 نقش مُهر تو نقش مهر جمست که همه دین و دولتش بهمست
204 حاتم از جود تو سخا آموخت دولت از ملک تو ثبات اندوخت
205 چه حدیثست کین مبارک پی طی کند نام جودِ حاتم طی
206 قهر و لطف به گاه راحت و رنج غم فزاینده است و شادی سنج
207 جود تو بهر جان آدم را پاسبانست عرض عالم را
208 خاک حلم تو آتشِ نابست امر تو بادپای چون آبست
209 باد عزم تو جان تمکین است آب روی تو تازگی دین است
210 زورق رزق را که اسبابست جان این بادپای از آن آبست
211 از پی قدر نامت ای خوش نام عُمرِ چرخ نام شد بهرام
212 زانکه بهرام را اگر سفریست وقت رجعت صلابت عمریست
213 دل چو بر درگهت قرار کند اندُه از فرِّ تو فرار کند
214 شیر اگر با شب تو روز کند کام چون شیر عودسوز کند
215 ای هنرمند شاه دینگستر وی حقیقت نیوش دینپرور
216 طمع آن را که چاکرت گردد هر زمان آسمان سرت گردد
217 ای فرود آمده چو قطر از میغ ملک بگرفته شمسوار به تیغ
218 بر جهانی شده به یکدم شاه خهخه ای شه علیک عیناللّٰه
219 باره چون شمس بر فلک راند تا نزد تیغ ملک نستاند
220 تو چو شمس و قمر گرفتی ملک زان به تیغ و سفر گرفتی ملک
221 این چو تازنده و آن ربایندهست لاجرم ملک هردو پایندهست
222 بس کسا کو چو ماه برگردد سر آن گزدما که سر گردد
223 شمس از اول که ملک جوی شود در و دیوار زردروی شود
224 ماه از آن جاه خویش بفزاید خدمت را مگر به کار آید
225 باد کین تو خاک محنت بیخت زخم تیغ تو آب آتش ریخت
226 خصم تو جنگ جست و بخت ظفر او دگر خواسته خدای دگر
227 تیره شد جان به تیر تو ز هوا گنگ شد کُه ز گرز تو به صدا
228 چون بدیدند خلق رویش را همه جویان شدند کویش را
229 از شها حجاز و شام و عراق بلکه از خلق جملهٔ آفاق
230 من ترا دیدهام دراین عالم ملک میراث و ملک تیغ بهم
231 ملک میراث گرد گردانست ملک شمشیر ملک مردانست
232 تا بر او آتش تو آب براند آتش دل بر آب خویش نماند
233 هرکه چون رشته تافت گردن خویش مهرهٔ گردنش فکندی بیش
234 خصم در دست قهرت افتاده پایها در رکاب چون باده
235 گرچه رُمح تو جان ربایندهست جان او جانت را ستایندهست
236 شیر اگر شور از آگهی کردی پیش تو شیر روبهی کردی
237 راست گفته است شاعر استاد محض توحید و داد شرع بداد
238 گر فزاید کسی و گر کاهد عاقبت آن بُوَد که او خواهد
239 دشمنت چون سرِ فضول آورد دست او پای بند غول آورد
240 دشمن تو چه بابت تیغست زود دریغست تیغ اگر میغست
241 جانش را خود سنان چرا باید خود چو بوی تو یافت پیش آید
242 نیک بشناخت از دل روشن قدر تیر تو دیدهٔ دشمن
243 لاجرم تا به دستش آوردست فلک از سهم ایمنش کردست
244 کرده خصمت به نقش پرّ ذباب رخنه چون عنکبوت اصطرلاب
245 هیبت شاه راحت کل راست گریهٔ ابر خندهٔ گل راست
246 تیر کز شست خصم گشت جدا باز گردد به سوی او چو صدا
247 چون صدا بازگشته بر جانش چون قضا تیره ره فراوانش
248 چون بیفشرد خصم را پالان رفت چون چوب خورده کون مالان
249 گشت از فرِّ پادشاهی تو ور پی عدل و نیک خواهی تو
250 هردو همره ز بازوی چیرت ملکالموت و زخم شمشیرت
251 نه بجست از تو سوی برگی شد که ز مرگی به سوی مرگی شد
252 هرکه او خصم دولت و دین بود قهر کردی و خود سزا این بود
253 خصم تو آنکه از تو بگریزد خاک ادبارش آتش انگیزد
254 تو به تدبیر جان گمراهان گور کن مُزد گورشان خواهان
255 مرگ بنوشته بر دل دشمن که کفن پیشتر خر از جوشن
256 گور کن گفت با دل خصمان که کفن پیشتر خر از خفتان
257 هست عدل تو دوزخ ابلیس سَر تیز تو سنگ مغناطیس
258 قهر اعدای دین تو دانی کرد که ز جان و تنش برآری گرد
259 هرکجا سهم و تیغ تو برسید کس از آن بوم و بَر فلاح ندید
260 تیغ تو زهر جانگزای آمد امن تو سایهٔ همای آمد
261 سرِ تیر تو جان بدخواهان میکشد از تن شهنشاهان
262 بر سرِ تیر جان برافشانند ورچه سنگین دل آهنین جانند
263 گر شوی سوی کوه پایهٔ روم کژ نماید ز بیم سایهٔ روم
264 ور کمربند کوه درگیری کوه را همچو کاه برگیری
265 آمده خصم با تو در میدان زخم موتوا بغیظکم بر جان
266 لاله صورت شده رخش ز کمان سرو بالا شده سرش ز سنان
267 کرده از سم به رغم اخترشان بادپای تو خاک بر سرشان
268 آب و آتش نخوانده او را اسپ خوانده این صرصر آنش آذر شسب
269 جز ز عدل تو نیست اندر کار دور باش تو و مترس حصار
270 گویی آموخت عقل والایی از تو آیین ملکپالایی
271 فتنه را داد امر امن تو خواب آب را بُر آب تیغ تو آب
272 پیش عدلت بهار جان افروز نزد عقلت سپهر پیش آموز
273 چون دل و جانش کرّ و فرّ تو دید دل او مرد و جان ازو برمید
274 دید خود را در آینهٔ دل خویش دست و شانه جدا ز مفصل خویش