- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ای که شمشیر جفا بر سر ما آختهای دشمن از دوست ندانسته و نشناختهای
2 من ز فکر تو به خود نیز نمیپردازم نازنینا تو دل از من به که پرداختهای
3 چند شبها به غم روی تو روز آوردم که تو یک روز نپرسیده و ننواختهای
4 گفته بودم که دل از دست تو بیرون آرم باز دیدم که قوی پنجه درانداختهای
5 تا شکاری ز کمند سر زلفت نجهد ز ابروان و مژهها تیر و کمان ساختهای
6 لاجرم صید دلی در همه شیراز نماند که نه با تیر و کمان در پی او تاختهای
7 ماه و خورشید و پری و آدمی اندر نظرت همه هیچند که سر بر همه افراختهای
8 با همه جلوه طاووس و خرامیدن کبک عیبت آن است که بی مهرتر از فاختهای
9 هر که میبیندم از جور غمت میگوید سعدیا بر تو چه رنج است که بگداختهای
10 بیم مات است در این بازی بیهوده مرا چه کنم دست تو بردی که دغل باختهای