- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ای گشایندهٔ خزاین جود نقش پیوند کارگاه وجود
2 همه هستی ز ملک تا ملکوت یک رقم زان جریدهٔ جبروت
3 هست بی نیست آشکار و نهفت توئی و جز ترا نشاید گفت
4 ای به صد لطف کارسازنده بنده را از کرم نوازنده
5 آمدم بر در تو بیخودوار با خودم دار بی خودم مگذار
6 به کرم رخت خواجگیم بسوز بندهام خوان و بندگی آموز
7 دور کن باد خسروی ز سرم پر کن از خاک بندگی بصرم
8 آن چنان ره به خویش کن بازم کز تو با دیگری نپردازم
9 سخن آن به که بعد حمد خدای بود از نعت خواجهٔ دو سرای
10 بهترین نقطهٔ رسل بشمار آسمان دایره است او پرگار
11 چار یارش بچار سوی یقین چهار رکن و چهار صفهٔ دین
12 آن بزرگان که همنشین ویند روشن از پرتو یقین ویند
13 گویم افسانههای طبع فزای از لب لعبت فسانه سرای
14 هر فسانه صراحیئی ز شراب دور مستی و بلک داروی خواب
15 هر یکی را بهشت نام کنم حور و کوثر درو تمام کنم
16 پس نویسم به کلک مشک سرشت نام این هشت خانه هشت بهشت
17 تا کسی کاندرو گذر یابد بی قیامت بهشت دریابد
18 گنج پیمای این خزینهٔ پر از خزینه چنین گشاید در
19 کافتاب جمال بهرامی چو شد از نور در جهان نامی
20 پدرش رخت زندگانی بست او به جای پدر به تخت نشست
21 هر کرا دید در خود پیشی داد با شغل دولتش خویشی
22 کاردارش نشد به روی زمین جز خردمند و راستکار و امین
23 عهدهٔ ملک چو بر ایشان بست خود بفارغدلی به باده نشست
24 عیش می کرد و کام دل می راند باده می خورد و گنج می افشاند
25 جستی از مطربان چابک دست آنچه بی می توان شد از وی مست
26 حاضر خدمتش غلامی چند گشته همتاش در کمان و کمند
27 خاصتر ز آن همه کنیزی بود افتی در ته سپهر کبود
28 بس که کردی بهر دلی آرام به دلارا میش برآمده نام
29 قامتی در خوشی چو عمر دراز هوس انگیزتر ز عشق مجاز
30 بر چو نارنج نو به شاخ درخت سخت رسته ز صحبت دل سخت
31 چو به دنبال چشم کرده نگاه برده صد ره رونده را از راه
32 نیم دزدیده خنده زیر لبش کرده تعلیم دزدی عجبش
33 سختی تلخ در لبی چو نبات مرگ را داده چاشنی ز حیات
34 گیسوی پیچ پیچش از سرناز داده بر دست فتنه رشته دراز
35 تنی از نازکی درونه فریب پای تا سر همه لطافت و زیب
36 در تماشاش روز و شب بهرام همچو جمشید در نظارهٔ جام
37 ره سوی صیدگاه بی گاهش آهوی شیر گیر همراهش
38 داشت میلی تمام در نخچیر گور صد شیر کنده بود به تیر
39 رغبتش جز به صید گور نبود با دگر وحشیانش زور نبود
40 گور چندان فکندی از سر شور که شدی پشتهها چون گنبد گور
41 با مدادان که این غزالهٔ نور مشک شب را نهفت در کافور
42 شاه بهرام هم به عادت خویش توسنان شکار جست به پیش
43 اشقر خاص زیر ران آورد لرزه در باد مهرگان آورد
44 نازنین را به همرکیبی خویش کرد همراه ناشکیبی خویش
45 شاه بهرام و ترک بهرامی کرده صیدش بصد دلارامی
46 هر دو پویه زنان به راه شدند صید جویان به صیدگاه شدند
47 زین میان ناگه از کرانهٔ دشت آهوئی چند پیش شاه گذشت
48 گفت با شه غزال شیر انداز کاهو آمد به سوی شیر فراز
49 هر یکی را ز تو چنان جویم کانچنان افگنی که من گویم
50 ناوکی زن بر آهوی ساده که شود ماده نر نرش ماده
51 شاه دریافت خورده دانی او تاخت مرکب به هم عنانی او
52 به خدنگی دو شاخ از آهوی نر برد زانگونه کو نداشت خبر
53 ضربه فرق او از انسان راند که ازو تا به ماده فرق نماند
54 کار نر چو به مادگی پرداخت سوی ماده که نر کند در تاخت
55 دو یک انداز را بهم پیوست بس بر آهو روانه کرد ز شست
56 هر دو در سر چنان نشاندش غرق که دو شاخ پدید کرد ز فرق
57 زان دو شرط هنر که در خورد کرد کرد نر ماده ماده را نر کرد
58 کرد چون خواهش صنم همه راست از وی انصاف آن هنر درخواست
59 پاسخش داد ماه نوش لبان کی کمال تو عقده بند زبان
60 این هنر قدت خداوندی جادویی بود نی هنرمندی
61 لیک از انجا که راست اندیش است دستها را ز دستها پیشی است
62 بین که تا نفگی ز بینش پیش بینش خویش را به بینش خویش
63 کانج ازین گردههات نغز نمود نیز ازین نغز تر تواند بود
64 شاه را طیره کرد گفتارش زعفران گشت رنگ گلنارش
65 گفت کای در خور جفا بدی این چه گستاخیست و بی خردی
66 من که کارم همه نمونه بود دیگری به ز من چگونه بود
67 این سخن گفت و پی به کین افشرد او فگندش زین و مرکب برد
68 ماند بی خویشتن صنم تا دیر تشنه و غرق آب و از جان سیر
69 بس به صد خستگی ز جا برخاست راه صحرا گرفت و می شد راست
70 از کف پای خارهای چو تیر می گذشتش چو سوزنی ز حریر
71 پا که از برگ گل فکار شود چون شود چون به زیر خار شود
72 کس نه همراه و رهنماش مگر سایه در زیر و آفتاب ز بر
73 مینمود اندران پریشانی گفته و کرده را پشیمانی
74 قدری چو برین نمط بشتافت گذر اندر سواد دیهی یافت
75 آن دهی بود بر کرانهٔ دشت کادمی هیچ از آن طرف نگذشت
76 آمد آن مه دران خرابه شتاب همچو مهتاب کوفتد به خراب
77 در شد اندر تریچ دهقانی در سفال شکسته ریحانی
78 بود دهقان جوانی آزاده هم هنرمند و هم ملک زاده
79 طرفه بر بط زنی گزیده سرود دست چون ابر و برق بر سر رود
80 باز دانسته پردهها را راز مضحک و مبکی و منوم ساز
81 چون نگه کرد سرو سیمین را روی گل رنگ و زلف مشکین را
82 ماند حیران که این چه جانور است وندرین دشتش از کجا گذر است
83 این پری از کجا پرید اینجا ور پری نیست چون رسید اینجا
84 گفت کای چشم بد ز روی تو دور کیستی تو بدین لطافت و نور
85 ملکی با پری و یا مردم خبری ده که با خبر گردم
86 صنم تن گدل ز تنگ دلی داد بیرون دمی به صد خجلی
87 گفت یک یک ز جان بی آرام قصهٔ خویش و غصهٔ بهرام
88 گفت ز آنجا که کارنامهٔ تست شرف ما به بارنامهٔ تست
89 چون تو شایسته خداوندی من پذیرفتمت به فرزندی
90 گر قناعت کین به خشک و تری حاضر خدمتم به ماحضری
91 خواجه زان اختر فلک مایه بر زمین بوسه داد چون سایه
92 از هنرها که بود حاصل او از دل خویش ریخت در دل او
93 کرد استاد در همه جای خاصه در پرده بریشم ونای
94 چند گه جادوئی شد اندر ساز که بکشتی و زنده کردی باز
95 این خبر شهره گشت در آفاق کز جهان جادوئی برامد طاق
96 کاهو از دشت سوی خود خواند کشد و باز زنده گرداند
97 گفت و گویی بهر کران افتاد غلغلی در همه جهان افتاد
98 از پژوهندگان در گاهی یافت دارای دولت آگاهی
99 زان هوسها که بود در بهرام زین خبر در دلش نماند آرام
100 بامدادان عنان به صحرا داد سرو را باد و باد را پا داد
101 چون تمنای آن تماشا داشت رفت جائی که آن تمنا داشت
102 گفت بهرام کارزو داریم که هنرهات پیش چشم آریم
103 نازنین را که آن همه رم و رام بود بهر شکنجهٔ بهرام
104 زان تمنای شه که در خور یافت جای جولان خویشتن دریافت
105 گشت همراه شیر گیری شاه نازند راه آوان زان راه
106 چو زد آهو بسی و گور انداخت لحن آهو نواز را بنواخت
107 آهوان رمیده با دل ریش پای کوبان درامدند ز پیش
108 چو سوی خویش خواندشان به سرود پرده خواب راست کرد به رود
109 در زمان کان نفس فرو بردند همه خفتند گوئیا مردند
110 چون دمی دیدهها بهم بستند ساخت آن جسته را که برجستند
111 زان نمونه که شرح نتوان داد زنده را کشت و کشته را جان داد
112 دید شه نیز سحرمندی او بست چشمش ز چشم بندی او
113 لیکن آورد همچو طراران بر گهر طعنهٔ خریداران
114 کاین چنینها بسی است اندر دهر هر کسی دارد از طلسمی بهر
115 کاردانی به کشوری نبود که ازو کار دانتری نبود
116 در شکر خنده شد بت شیرین گفت آری از ان ما همه این
117 زیرکان در هنر بوند تمام لیک بهتر زمانه از بهرام
118 شاه آواز آشنا بشناخت ناوکش را نشانهٔ جان ساخت
119 داد منزل به جان مشتاقش در برآورد چون به غلطاقش
120 زد ز عذر گناه خود نفسی عذرهای گذشته خواست بسی
121 بس به صد شادی و دلارامی باز بردش به تخت بهرامی
122 دل کزان پیش مهربان بودش پیش از ان شد که پیش از ان بودش
123 شاه فرمود کان دو صورت حال آید اندر نمونهٔ تمثال
124 نقش بندان بخانهٔ تصویر در خور نق نگاشته و سریر
125 پور منذر که بود نعمان نام در سبق هم جریدهٔ بهرام
126 شه ز بس دانش و معانی اور وز بزرگی و کاردانی او
127 در همه ملک اشارتش داده دستگاه و زارتش داده
128 چون ز صحرا نوردی بهرام مصلحت را گسسته دید عنان
129 جست دانای کار مردی چند تجربت یافته ز چرخ بلند
130 دادشان یادگارهای گران در خور پیشگاه تاجوران
131 کاورند از برای خلوت بخت هفت دختر ز هفت صاحب تخت
132 رهروان بعد هفت ماه خرام آوریدند هفت ماه تمام
133 چون قوی شد بنای پردهٔ راز کرد نعمان بنای دیگر ساز
134 بر لب جوی مرغزاری جست کز بهشتش نمونه بود درست
135 خواند معمار کاردان را پیش باز گفتش خیال خاطر خویش
136 از زمین تا فراز گنبد مهر هفت گنبد برآوری چو سپهر
137 بود بنای کاردان مردی کز زمین آسمان بنا کردی
138 شیده نامی که هر چه پیدا کرد خلق را زان نمونه شیدا کرد
139 هفت گنبد چو رنگ و بوی گرفت جا در و هفت ماه روی گرفت
140 هر یکی هم به رنگ مسکن خویش جامه را رنگ داده بر تن خویش
141 چون شد اسباب هفت خانه تمام باز گفتند قصه با بهرام
142 کانچه نعمان کاردان آراست زاد می زادگان نیاید راست
143 شاه کاین مژدهٔ نشاط شنود میل طبعش عنان ز دست ربود
144 چون رسید اندران خجسته سواد گشت بر لاله کرد و بر شمشاد
145 بوی گلهاش مغز پرور گشت مغزش از بوی گل معطر گشت
146 بیشتر شد به بوستان فراخ میوه بر میوه دید شاخ به شاخ
147 چون درامد به کار خانه نو دید هر سو نگار خانه نو
148 جنتی بر ز جور زیبا دید جان ز نظاره ناشکیبا دید
149 مجلسی یافت پر ز نعمت و کام با حریفان نو نوشت به جام
150 آن چنان شد به روی خوبان شاد کش ز عیش گذشته نامد یاد
151 خواند نعمان کاردان را پیش بخششی کردش از نهایت بیش
152 آفرین گفت بر چنان رائی که بر آراست آن چنان جائی
153 روز شنبه که باد مشک انگیز شد به دامان صبح غالیه بیز
154 شه به گنبد سرای مشکین شد خانه زو همچو نافه چین شد
155 ماه هند و نژاد رومی چهر خاست از خوابگاه ناز به مهر
156 کرد چون ساقیان برعنائی نقل ریزی و مجلس آرائی
157 ز اول بامداد تا گه شام عشرت و عیش بود و باده و جام
158 شه ز مستی نمود رغبت خواب هم ز گل مست بود و هم ز شراب
159 جانش از ذوق بوسه مفتون بود مستی نقلش از می افزون بود
160 زان پری پیکر بهشتی وش خواست کافسانهٔ سراید خوش
161 گفت وقتی به روزگار نخست بود شاهی به شهر یاری چست
162 در سر اندیب پایه تختش قدم آدم افسر بختش
163 هوسی بودش از دل افروزی در چه کار دانش آموزی
164 داشت پیوسته چون نکو رایان میل با زیرکان دانایان
165 سه پسر داشت هوشمند و جوان هم توانگر به علم و هم بتوان
166 خواند روزی نهانی از اغیار هر یکی را جدا به پرسش کار
167 گفت اول به اولین فرزند که مرا شد بنفشه سرو بلند
168 قرعه بر تست پادشاهی را رونق ماه تا به ماهی را
169 آن بنا نو کنی به داد و به جود که جهان خوش بود خدا خشنود
170 ناتوان را برفق پیش آئی با توانا کنی توانائی
171 به شبانی رمه نگهداری گوسپند ان به گرگ نگذاری
172 پور دانا به خاک سود کلاه گفت جاوید باد دولت شاه
173 تا توئی ملک بر کسی نه سزاست بی تو خود زیستن ز بهر چراست
174 مور با آنکه در سریر شود کی سلیمان تخت گیر شود
175 شه دران آزمایش کارش چون پسنیده دید گفتارش
176 در دلش صد هزار تحسین خواند واشکارش به خشم بیرون راند
177 خواند فرزند دومین را پیش خاص کردش به آزمایش خویش
178 با فسونگر زبان به افسون داد ماجرای گذشته بیرون داد
179 پسر زیرک از خردمندی کرد پرسنده را زبان بندی
180 گفت ما را به جان و بینائی کردنی شد هر آنچه فرمائی
181 لیک پیشت حدیث تاج و سریر عیب باشد ز بنده عیب مگیر
182 دیرمان تو که تا توئی بر جای دیگری کی نهد به مسند پای
183 وان زمان کاین زمانه گذران با تو نیز آن کند که با دگران
184 مهتری هست آخر از من خرد بار سر جز به دوش نتوان برد
185 شاه زو هم گره در ابرو کرد وز حضور خودش به یک سو کرد
186 روی در خرد کاردان آورد خردهای باز در میان آورد
187 داد پاسخ جوان کارشناس که ز طفلان نکو نیاید پاس
188 شاه چون دید کان سه گوهر پاک میشناسند گوهر از خاشاک
189 شادمان شد ز بخت فرخ خویش سود بر خاک بندگی رخ خویش
190 لیکن از پیش بینی و پی غور با جگر گوشگان شد اندر شور
191 داد فرمان که هر سه بدر منیر پیش گیرنده ره ز پیش سریر
192 تا حد ملک شهریار بود هر که ماند گناهکار بود
193 زین سخن هر سه تن ز جای شدند توشه بستند و ره گرای شدند
194 ره نوشتند بی شکیب و سکون تا شدند از دیارشان بیرون
195 در رسیدند تا به اقلیمی که از آن بود ملکشان نیمی
196 روزی از گردش ستاره و ماه می نوشتند سوی شهری راه
197 تا که از پیش زنگی چون قیر تک زنان سویشان گذشت چو نیر
198 گفت کای رهروان زیبا روی شتری دید کس روان زین سوی
199 زان سه برنا یکی زبان بگشاد نقش نادیده را روان بگشاد
200 گفت کان گمشده که رفت از دست یک طرف کور هست گفتا هست
201 دومین باز کرد لب خندان گفت او را کمست یک دندان
202 سومین هوشمند با تمیز گفت یک پای لنگ دارد نیز
203 گفت چون راست شد نشانی او بایدم ره به هم عنانی او
204 باز گفتند هر یکیش جواب که همین راه گیر و رو بشتاب
205 مرد پوینده راه پیش گرفت رفت و دنبال کار خویش گرفت
206 آن جوانان براه گام به گام می نمودند نرم نرم خرام
207 تا زمانیکه گرم گشت سپهر موج آتش فشاند چشمه مهر
208 زیر عالی درخت انبه شاخ کش دو پرتاب بود سایه فراخ
209 در رسیدند رنجدیده ز راه میل کردن سوی آب و گیاه
210 چشمه دیدند دست و پا شستند بر گل و سبزه خوابگه جستند
211 چون ز یاد خوش درونه نواز نرگس مستشان شد اندر ناز
212 ساربان باز در رسید چو باد با زبانی چو خنجر پولاد
213 گفت این سوی تا بیک فرسنگ پایم از تاختن نداشت درنگ
214 دیده گردی از آن رمیده ندید گرد چه بود که آفریده ندید
215 گفت ازیشان یکی که بشنو گفت هر چه دیدیم چون توانش نهفت
216 هست بارش دو سوی رویاروی روغن این سوی و انگبین آن سوی
217 دومین کرد روی کار بر او هست گفتا زنی سوار بر او
218 سومین گفت زن گرانبار است وز گرانیش کار دشوارست
219 ساربان زانهمه نشان درست گرد شک را ز پیش خاطر شست
220 آگهی چون نداشت از فن شان چنگ در زد سبک بدامنشان
221 زان نفیر و فغان کزو برخاست گرد گشتند خلق از چپ و راست
222 تا نهایت بران قرار افتاد که بباید شدن چو کار افتاد
223 ملک عهد را خبر کردن راه انصاف را نظر کردن
224 ساربان ماجرای حال که بود وانهمه پاسخ و سوال که بود
225 گفت اول دعای دولت شاه که بمان تا بود سپید و سیاه
226 ماسه بر نامسافریم و غریب در تک و پویه زاری و خورد نصیب
227 میبریدیم ره ز گرش دهر نارسیدیم بر در این شهر
228 او شتر جست و ما به لابه و لاغ تازه کردیم نقش او را داغ
229 شد ملک گرم از این حکایت و گفت کانچه پیداست چون توانش نهفت
230 برده را بازده بهانه مکن خویشتن را به بد نشانه مکن
231 این سخن گفت و چون ستمکاران بندشان کرد چون گنهکاران
232 آن جوانان نغز با فرهنگ سوی زندان شدند با دل تنگ
233 شتر یاوه گشته با همه ساز بر در ساربان رسید فراز
234 مردی آمد که در فلان کهسار بر درختیش مانده بود مهار
235 من بران سو شدم بخار کشی دیدم و کردمش مهار کشی
236 زن که بالاش بود گفت نشان تا من آوردمش بر تو کشان
237 ساربان دادش آنچه واجب بود بس به سوی ملک روان شد زود
238 گفت باشد که من ز دولت شاه یافتم هر چه یاوه و گشت ز راه
239 شتر و هر چه بود بار بر او وان عروسی که بد سوار براو
240 شه نظر سوی عدل فرماید بندیان را ز بند بگشاید
241 شه ز آزار به گناهی چند از جگر بر کشید آهی چند
242 خواندشان با هزار خجلت و شرم نرم دل کردشان به پرسش نرم
243 وانگهی دادشان ز بند خلاص خلعتی داد هر یکی را خاص
244 پس بپرسیدشان که قصه خویش باز پاید نمودن از کم و بیش
245 کانچه مردم ندید پیکر او چون نشانی دهد ز جوهر او
246 ماجرا گرد رست باشد و راست خواسته بی کران دهم بی خواست
247 ور کم و بیش در میان آید سر شمشیر در زبان آید
248 پس یکی زان سه تن زبان بگشاد گفت بادی همیشه خرم و شاد
249 من که کوریش را نشان گفتم بینشم ره نمود زان گفتم
250 همه یک سوی دیدم اندر راه خوردنش از درخت و خاره گیاه
251 دومین گفت کز ره فرهنگ من بیک پای ازانش گفتم لنگ
252 کانچنان دیدمش براه نشان که به یک پای رفته بود کشان
253 برگ و شاخی که خورد کرده او دیدم افتاده نمی خورد او
254 هر چه ناخورده می نمود در او برگ یک یک درست بود در او
255 شاه گفتا که آن سه چیز نخست هر چه گفتید راست بود و درست
256 سه دیگر بدانش و تمیز روشن وراست گفت باید نیز
257 بازیکتن زبان راز گشاد وانچه درپرده بود باز گشاد
258 گفت کاول دمی که از من رفت ماجرا ز انگبین و روغن رفت
259 وان چنان بد که در خس و خاشاک دیدم آلایشی چکیده به خاک
260 مگس افکنده بود یک سو شور سوی دیگر قطار لشکر مور
261 هر چه در وی دوید مور به جهد حکم کردم که روغن است نه شهد
262 وانچه سویش مگس نمود هجوم به فراست شد انگبین معلوم
263 آن چنان دیدمش که گشت یقین اثر زانو شتر به زمین
264 گشت پیدا ز پهلوی زانو نقش نعلینهای کدبانو
265 گفت سوم که رای من بنهفت زان سبب حامل و گرانش گفت
266 کاندران جای کان جمازه نشین بر جمازه سوار شد ز زمین
267 گفتم این حامل گرانبار است کزمین خاستنش دشوار است
268 شاه کز هر سه تن شنید جواب بنده شد زان فراستی به صواب
269 هر یکی را به صد نوا و نواخت ساخت برگی چنان که باید ساخت
270 زان نمو دارد ور بینیشان کرد رغبت به همنشینیشان
271 منزلی دادشان درون سرای تا بود نزدشان به خلوت جای
272 دل چو گشتیش فارغ از همه کار تازه کردی نشاط را بازار
273 با حریفان تو و به تنهائی باده خوردی به مجلس آرائی
274 گوش کردی دم نهانی شان بهره جستی ز کاردانیشان
275 آنگهی گفت جمله را خندان کافرین بر شما خردمندان
276 با شما دوستان با تمیز یافتم بهرهمندی از همه چیز
277 با شما عیش موجب هنر است هر چه پیش است سود بیشتر است
278 لیک گردندهٔ جهان پیمای نتوان بند کرد در یک جای
279 ازین نمط خواست عذرها بسیار بس بهر یک سپرد صد دینار
280 هر سه از بخت شادمانهٔ خویش ره گرفتند سوی خانه خویش ...