ای موسی طور قلب آگاه از صفای اصفهانی ترکیب 1

صفای اصفهانی

آثار صفای اصفهانی

صفای اصفهانی

ای موسی طور قلب آگاه

1 ای موسی طور قلب آگاه لاتحزن اننی اناالله

2 ماراست طفیل ظل خورشید بالاتر از آفتاب تا ماه

3 ملک و ملکوتمان مشابه با آن که منزهیم ز اشباه

4 تا مجمع این دو بحر در سیر با موسی و خضر هر دو همراه

5 بالاتر ازین دو قطب گردون گردون مقربان درگاه

6 آن سوتر از این مهابط سر سریست که غیر نیست آگاه

7 ما روشن و آفتاب تاریک ما مرتفع و ستاره کوتاه

8 جان مطلع اننی اناالحق دل مرجع لااله الاه

9 با ضیغم غاب غوث اعظم شیر فلک البروج روباه

10 خورشید به نور ماست روشن از گاه سپیده تا شبانگاه

11 ما خسرو لامکان توحید خورشید سوار عرش خرگاه

12 در مزرع خاکسار عشقست نه خرمن آسمان کم از کاه

13 ما بنده پادشاه فقریم با این همه عز و رتبه و جاه

14 برقیم به خرمن بداندیش ابریم به مزرع نکوخواه

15 عبدیم و به فقر شاه مطلق شاهیم به عشق عبد اواه

16 شاهیم که هست پای درویش در فقر طراز افسر شاه

17 عبدیم که از صفای بر حق آموخته ایم راه از چاه

18 تا راه بریم بر دقایق در حل حقیقه الحقایق

19 سلطان سریر عشق ماییم هم پادشهیم و هم گداییم

20 بر خسرو گاه افسر سر بر سالک راه خاک پاییم

21 بر دست سکندر ولایت آیینه قطب حق نماییم

22 ما مالک ملک و گنج فقریم ما صاحب افسر فناییم

23 دریای وجود را ل آلی در بحر عدم نهنگ لاییم

24 با وحدت دل به نفی کثرت شمشیر نه تیر نه بلاییم

25 در فلک نجات ناخدا کیست ما بر سر ناخدا خداییم

26 در کشتی دل ببحر توحید بر صدر نشسته ناخداییم

27 ما بنده مصطفای مطلق سلطان سریر اصطفاییم

28 بر جسم شکسته مومیایی در چشم ضریر توتیاییم

29 عشقست که ماورای عقلست ما نیز ورای ماوراییم

30 دل خانه و خلوت خداوند ما خواجه خلوت و سراییم

31 از یک سر موی گر فروشند مجموع دو کون را بهاییم

32 از کسوت کائنات عوریم پوشیده ردای کبریاییم

33 در دیده ما بجز خدا نیست آسوده ز قید ماسواییم

34 جمشید جمال را سریریم خورشید کمال را سماییم

35 پیشیم ز آسمان بمعنی باانکه به صورت از قفاییم

36 بالاتر نه بنای بالا با آنکه فروتر بناییم

37 طی ظلمات کرده ایدون خضر سرچشمه بقاییم

38 دارای وجود را سراپا بالای شهود را قباییم

39 بیگانه ز غیر و غیر چون نیست با هرچه که هست آشناییم

40 میخواره و رند و خانه بر دوش بی کینه و کبر و بی ریاییم

41 صافی شده از کدورت سر صاحبدل صفه صفاییم

42 آن همزه که اوست فوق واحد آن نقطه که هست تحت باییم

43 ما یافته ایم در معارف این نقطه بنفی ذات عارف

44 افراد که همدم جلیلند پیران مراد را دلیلند

45 هم صاحب نفخه سرافیل هم محرم راز جبرییلند

46 بر گوهر جود بحر عمان بر کشت وجود رود نیلند

47 از گوهر پاک گنج پنهان از مشرب صاف سلسبیلند

48 خارج همه از اداره قطب با قطب برادر سبیلند

49 هم مالک ملکت سلیمان هم صاحب ثروت خلیلند

50 دارند بحق هزار برهان خاموش ولی ز قال و قیلند

51 در مملکت وجود باقی بعد از اقطاب بی بدیلند

52 در مصر ولایتند والی یوسف رخ و دلبر و جمیلند

53 اکسیر سعادتمند افراد پرقیمت و قابل و قلیلند

54 از خلق نه از عروق واعصاب بر خاتم انبیا سلیلند

55 داود زبور خوان توحید با کوه به نغمه هم رسیلند

56 آنانکه لباس جاه پوشند در فقر برهنه و ذلیلند

57 بینند حجاره های سجیل کاین قوم ضلال قوم پیلند

58 نابرده به کعبه فنا پی بر نفی بقای خود دخیلند

59 آن فرقه که زنده اند دایم در مسلخ عشق او قتیلند

60 خلاق معانیند و صورت امرند که خلق را کفیلند

61 قوت دل اولیاست تهلیل با خاتم انبیا اکیلند

62 بر مسند حق خلیفه الله غوثند و خدای را وکیلند

63 از اسم گذشته در یم ذات مستغرق بلکه مستحیلند

64 ایجاد عیال جود افراد هم لم یلدند و هم معیلند

65 بحرند که حاوی ل آلی ابرند که راوی غلیلند

66 هستیست ز وجودشان و ایشان در معرض امتحان بخیلند

67 قومی همه رند و لاابالی بیرون ز تصور خیالی

68 ما گاه فراز آفتابیم گه معتکلف تراب و آبیم

69 گاهی شه کون و گاه درویش آباد گهی و گه خرابیم

70 گه تیره و گاه صاف بی غش گه دردی و گه ناب نابیم

71 گر سایه ما ز نور گوید بنیوش که ظل آفتابیم

72 خود گوی ز ما متاب گردن ما خسرو مالک الرقابیم

73 با آب وصال دوست شاداب با آتش عشق او کبابیم

74 آبی که ز سر گذشت دریاست ما تشنه مانده در سرابیم

75 ما خفته میان بحر عطشان وین طرفه که تشنه ایم و خوابیم

76 موجود بجز خدای نبود ما مانده ز خویش در حجابیم

77 یک حرف وفا نخوانده با آنک دیباچه نغز نه کتابیم

78 از ام و ابیم زاده اما ما جد قدیم ام و بابیم

79 سر صحف دلیم لیکن معلوم نشد که از چه بابیم

80 در دست حبیب عروه الله مر گردن خصم را طنابیم

81 بر دوست خط کتاب رحمت بر دشمن آیت عذابیم

82 پیر پدر ستاره پیر در اول نوبت شبابیم

83 ما خسرو اعظمیم و درویش ما شیخ مکرمیم و شابیم

84 خورشید تکاورست ما را با عیسی چرخ همرکابیم

85 شاهست که عارفست و معروف ما بنده معرفت م آبیم

86 خمار و شرابخوار و ساقی خمخانه و ساغر و شرابیم

87 بر چرخ رویم بی تحرک هم سیر دعای مستجابیم

88 در رزم هوای نفس چون گرگ با پنجه شیر شرزه غابیم

89 دنییست چو جیفه گر پرستیم این جیفه بسیرت کلابیم

90 کم جوی سفال و سنگ دنیی ما گوهر گنج دیریابیم

91 مقهور حضور و نور انوار وارسته ز ظلمت غیابیم

92 با جسم بکعبه حضوریم در ظلمت محض عین نوریم

93 ای راز مرا طلیعه ناز بگشای در دریچه راز

94 ناز تو بلای نازنینان کشتی همه را چه میکنی ناز

95 بردی دل ما به شوخی و طنز ای دلبر نغز و شوخ طناز

96 بگشای در خزانه عرش زین درج دررکه میکنی باز

97 ای مطرب عشق کن بتوحید در پرده ترانه دگر ساز

98 این توسن وحدت تو تازان در عرصه انتها و آغاز

99 بر وحدت آفتاب ذاتت ذرات وجود من هم آواز

100 باز دلت از زمین آثار دارد بسمای ذات پرواز

101 تا بال گشوده یی بدین فر بر ساعد شه ندیده کس باز

102 ای ذات ولی امر مطلق ای از همه کائنات ممتاز

103 ای قطب مکان لامکان سیر خورشید سوار آسمان تاز

104 در مملکت کمال سرمد شاهی تو و بی شریک و انباز

105 عشق تو شراره ییست جانسوز جویای تو عاشقیست جانباز

106 سر دل بایزید و منصور سودای سر جنید و خراز

107 در عشق نشان شدیم و جز اشک در خانه ما نبود غماز

108 از آن لب لعل کی کند دل دندان من ار کنند با گاز

109 ای مطرب دل ز تار وحدت زنگ دل ما بزخمه پرداز

110 ای ساقی جان بساغر افکن آن آتش خان و مان برانداز

111 در بی کز و بازی ار رسیدی؟ بر دوست رسی نه از کزو باز؟

112 از دست خدا خرند جان را نان پاره نه کز دکان خباز

113 از خود بگذر خدای یک موی از تارک ما ندارد افراز

114 بنشست به عرض وحدت دل سلطان بدو صد هزار اعزاز

115 ما عرض حقیقت خداییم شک نیست که هرچه هست ماییم

116 ماییم ظهور نور انوار جز ما نبود بدار دیار

117 جایی که منم صدای جبریل میاید و کس نمیدهد بار

118 فیض احدیتیم و حق را در فیض وجود نیست تکرار

119 ما مظهر واجب الوجودیم در ذات صفات و فعل و آثار

120 اسرار وجود در تجلیست ما آینه وجود اسرار

121 یارست که کرده جلوه از سر تا پای ز پای تا سر یار

122 عشقیست که محو کرد و حیران جان و دل دردمند دیدار

123 در دست که کرده از گرانی سنگ دل کوه را سبکسار

124 با روی تو ای مراد هر دل جان و دل دیده است بیکار

125 بی درد تو ای طبیب هر درد جسمست نحیف و روح بیمار

126 بیمار تراست نفح عیسی مست غم عشق تست هشیار

127 خوابست که نیست همدم عشق عشقست رفیق بخت بیدار

128 بی شاخ شکوفه قد دوست بی نرگس مست چشم دلدار

129 چون نرگس مستمی گران سر چون شاخ شکوفه سرنگونسار

130 بیروی تو لاله نیست در بر بی موی تو مشک نیست در بار

131 چشمی که سمن ندید و شکر آمیخته گوییا که ناچار

132 زین روی سمن بری بخرمن زین لعل شکرخوری بخروار

133 ای قطب مدیر دار هستی زین دایره تا بچرخ دوار

134 اقلیم دل مرا بتحقیق سلطانی تخت را سزاوار

135 بر تست مدار امر چونانک بر نقطه مدار خط پرگار

136 من تاجرم و متاع من عشق بازار دلست و حق خریدار

137 گنجینه لایزال بر دست بنشسته بچارسوق بازار

138 چشم دل من بیار روشن خورشید سپهر و دیده تار

139 ماراست غذای جان و دل دوست عالم هم کاسه لیس پندار

140 بی قوت لب تو ماسوی را دل خورده و بازمانده ناهار

141 زین مغز اگر بیفکنی پوست اعصاب و عروق و جسم و جان اوست

142 چشمی که ندیده روی ما را بیند بکدام رو خدا را

143 ای آنکه ندیده ییش در عرش کن سجده جناب قدس ما را

144 در خانه ماست زود زن دست در زلف بت گریزپا را

145 یکتاست بخانه آنکه دیدست آنگونه و طره دوتا را

146 ای آنکه ندیدی آن دو سوسن وان سنبلکان مشک سا را

147 بر دست بگیر جان شیرین پیش آی و بعجز گوی یارا

148 بیگانه مشو که جان سپارند یاران حرکات آشنا را

149 این حرف بگوی و بذل جان کن زین بذل پذیره شو بقا را

150 چندان که سرای دوست ماند ماند که زد این در سرا را

151 چندان که جناب عشق باقیست باقیست که چنگ زد فنا را

152 دل خانه ماست صیقلی کن آیینه قطب حق نما را

153 این سینه سرای سر عشقست پرداخته کن ز غیر جا را

154 سلطان ازل رسید تنها هم ارض گرفت و هم سما را

155 ماهی که دل از سپهر میجست از دل به سپهر زد لوا را

156 آن دل که مقید هوی بود زین بست و سوار شد هوی را

157 از غیر ردای فقر بگذشت بگزید ردای کبریا را

158 از جاه گذشت و از تکبر هم کبر نهاد و هم ریا را

159 در راه رضای دوست بگزید بر راحت خویشتن بلا را

160 بگذشت ز حرف دفتر جور خواند آیت مصحف وفا را

161 دل در پی سلطنت گدا شد تا دید بساط پادشا را

162 دریافت که شاه مینشاند بر دامن خویشتن گدا را

163 در ظل حقیقت صفا دید چون دید حقیقت صفا را

164 قومی که به تاج و گنج سلطان انعام کنند بینوا را

165 بگذاشت کدورت و صفا شد بگذشت ز اهرمن خدا شد

166 ای بنده ز بود خویش لا شو بگذار ز سر منی و ما شو

167 بیگانه ز پادشاه کثرت با بنده وحدت آشنا شو

168 حق وحدت باقی است و فانی در وحدت باقی خدا شو

169 بر غیب و شهود شاه مطلق سلطان وجود را گدا شو

170 با وحدت ذات خویش مشغول وارسته ز قید ماسوی شو

171 بی وضع و متی و این فارغ از چون و چگونه و چرا شو

172 این ارض و سماست پرده ای دل از ارض منزه و سما شو

173 از ملک و ملک علاقه بگسل یکتای بری ز هر دو تا شو

174 یار آمده و گه نثارست ایجان عزیز من فدا شو

175 طالب ز فنا رسید بر دوست گر طالب دوستی فنا شو

176 مردانه ز هرچه هست بگذر رندانه بیا و بی ریا شو

177 در دست خودی دوا او نفی از درد بحضرت دوا شو

178 خواهی رسی ار بسر اطلاق از بند خود ای پسر رها شو

179 مستغرق قلزم خدایی بر کشتی کون ناخدا شو

180 تا بار دهندت آشنایان بیگانه از این منی و ما شو

181 ای دل به طریق عشقبازی چندی به فراق مبتلا شو

182 تا قدر وصال را بدانی ای بسته بند هجر وا شو

183 معشوق تویی و عشق و عاشق گو راز نهفته برملا شو

184 بر دوست گرای و یک حقیقت بر بام دل آی و یک هوا شو

185 یا کن ظلمات خویشتن طی چون خضر و به چشمه بقا شو

186 یا گیر بدست دامن پیر کی خضر مراد رهنما شو

187 ای موسی ما بخضر مگرای ای آتش طور خضر ما شو

188 ماراست حبال سحر اوهام ای عقل مجرد اژدها شو

189 قلبست زر وجود ناقص ای گرد کمال کیمیا شو

190 کن قلب تمام را زر پاک ای سالک اگر مسی طلا شو

191 بگذار ستبرق سلاطین سلطان سریر بوریا شو

192 از هرچه کدورتست شو صاف هم مسلک سیرت صفا شو

193 از خویش بجه ز بند هستی خود را به مبین و بس که رستی

عکس نوشته
کامنت
comment