ای دل ار جانانت باید منزل از سنایی غزنوی ترکیب 4

سنایی غزنوی

آثار سنایی غزنوی

سنایی غزنوی

ای دل ار جانانت باید منزل اندر جان مکن

1 ای دل ار جانانت باید منزل اندر جان مکن دیده در گبری مدار و تکیه بر ایمان مکن

2 ور ز رعنایی هنوز از جای رایت آگهیست جای این مردان مگیر و رای این میدان مکن

3 گرت باید تا بمانی در صفات خود ممان ور بخواهی تا نیفتی گرد خود جولان مکن

4 گوی شو یکبارگی اندر خم چوگان یار خویش را چون زلف او گه گوی و گه چوگان مکن

5 از برای نام و بانگی چون لب خاموش او نیست را پیدا میار و هست را پنهان مکن

6 از جمال و روی جانان جز نگارستان مساز وز خیال چشم او جز دیده نرگسدان مکن

7 گر جهان دریا شود چون عشق او همراه تست زحمت کشتی مخواه و یاد کشتیبان مکن

8 با تو گر جانان حدیث دل کند مردانه باش جان به شکرانه بده بر خویشتن تاوان مکن

9 آتش او هر زمان جان دگر بخشد ترا با چنین آتش حدیث چشمهٔ حیوان مکن

10 چون شفای دلربا از خستگی و درد تست خسته را مرهم مساز و درد را درمان مکن

11 در قبیلهٔ عاشقی آیین و رسم قبله نیست گر قبولی خواهی اینجا قبله آبادان مکن

12 نزد تو شاهست مهمان آمده از راه دور شاه را در کلبهٔ ادبار در زندان مکن

13 مطل دارالملک تن را گوهر افسر مساز نقد دارالضرب دل را نقش شادروان مکن

14 در مراعات بقا جز در خرد عاصی مشو در خرابات فنا جز عشق را فرمان مکن

15 آنچه او گوید بگو، ار چه دروغست آن بگوی و آنچه او گوید مکن، ار چه نمازست آن مکن

16 علم عشق از صدر دین آموز زان پس همچنو تکیه بر دانا مدار و خطبه بر نادان مکن

17 زان که عشق و عاشق و معشوق بیرون زین صفات یک تنند ای بی خرد نز روی نفس از روی ذات

18 ای سنایی دم درین عالم قلندروار زن خاک در چشم هوسناکان دعوی‌دار زن

19 تا کی از تردامنیها حلقه در مسجد زنی خوی مردان گیر و یک چندی در خمار زن

20 حد می خوردن به عمری تاکنون بر تن زدی حد ناخوردن کنون بر جان زیرک‌سار زن

21 از برای آبروی عاشقان بردار عشق عقل رعنا را برآر و آتش اندر دار زن

22 این جهان در دست روحست آن جهان در دست عقل پای همت بر قفای هر دو ده سالار زن

23 هفت چرخ و چار طبع و پنج حس محرم نیند خیمهٔ عشرت برون زین هفت و پنج و چار زن

24 در میان عاشقان بی آگهی چشم و دهان اشک عاشق‌وار پاش و نعره عاشق‌وار زن

25 گر همی خواهی که گردی پیشوای عاشقان شو نوای بیخودی چون ساز موسیقار زن

26 سنگ در قندیل طالب علم عالم جوی کوب چنگ در فتراک صاحب درد دردی خوار زن

27 گر ز چاه جاه خواهی تا برآیی مردوار چنگ در زنجیر گوهردار عنبربار زن

28 تا تو بر پشت ستوری بار او بر جان تست چون به ترک خر بگفتی آتش اندر بار زن

29 از برای آنکه گل شاگرد رنگ روی اوست گر هزارت بوسه باشد بر سر یک خار زن

30 ور همی دندان ما را از لطف خواهی شکرین یاد آب لب گیر و بوسی بر دهان مار زن

31 چهره چون دینار گردان در سرای ضرب دوست پس به نام مفخر دین مهر بر دینار زن

32 چون قبول مفخر دین بلمفاخر یافتی آتش اندر لاف دی و کفر و فخر و عار زن

33 شیخ الاسلام و جمال دین و مفتی المشرقین سیف حق تاج خطیبان شمع شرع اقضی القضات

34 آنکه از شمشیر شرع اندر مصاف کفر و شر رایت همنام خود را کرد همانم پدر

35 آنکه پیش رای و لفظش گویی اندر کار دین روشنی گوهر فرامش کرد و شیرینی شکر

36 آن نکو نامی که بیرون برد چون همنام خویش رخت عشق از هشت باغ و هفت بام و پنج در

37 آنکه بهر ارغوانی رنگش از ایثار نور کرد خالی بر درخت ارغوان کیسهٔ قمر

38 کاذبات را حلم او چون صبح کاذب پرده‌وار صادقان را علم او چون صبح صادق پرده‌در

39 هست پیش مدعی و مدعا از روی عدل آفتاب سایه‌دار و سایهٔ خورشیدفر

40 گر قضا دریای ژرف آمد از آن او را چه باک آفتاب و سایه را هرگز نکردست آب تر

41 شد ز نور رای او چشم بداندیشان چو سیم گشت از فضل علومش کار ملت همچو زر

42 هر که بر وی دوزبانی کرد چون پرگار و کلک و آنکه در صدرش دورویی کرد چون تیغ و تبر

43 آن چو تیغ کند کرد اول دل اندر کار تن وین چو کلک سست کرد آخر تن اندر کار سر

44 رتبت سامیش چون بسم‌الله آمد نزد عقل ز آنکه آن تاج سور گشتست و این تاج صور

45 او و بسم‌الله تو گویی دو درند از یک صدف او و بسم‌الله تو گویی دو برند از یک شجر

46 این دو عالم علم دارد در نهاد منتخب وان جهانی رمز دارد در حروف مختصر

47 کنیت و نام وی و نام پدرش اکنون ببین حرف آن و این گرت باور نیاید بر شمر

48 نوزده حرفست این و نوزده حرفست آن هر یکی زین حرف امان از یک عوان اندر سقر

49 گر ندانی این چنین رمزی که گفتم گوش دار ور بدانی گوش من زی تست هان ای خواجه هات

50 تا نقاب از چهرهٔ جان مقدس بر گرفت هر که صاحب دیده بود آنجا دل از دل بر گرفت

51 حسن عقلش آب و آتش بود و این کس را نبود کاتش از بام اندر آمد آب راه در گرفت

52 عیسی اندر دور او ناید که او اندر جهان ناوک اندر دیدهٔ دجال و گوش خر گرفت

53 مهره‌ای کش می‌ندید اندر هه دریا سپهر یک صدف بگشاد و کشورها همه گوهر گرفت

54 آنهمه نوری که عقل و جان نمود از وی نمود آنقدر برگی که شاخ تر گرفت زو برگرفت

55 عقل کاری داشت در سر لیکن اندر خدمتش چون سر و کاری بدینسان دید کار از سر گرفت

56 بود شاگرد خرد یک چند لیک اکنون چو باد همتش ز استاد برتر شد دکان برتر گرفت

57 از سخای بی قیاسش مدح ناخوانده تمام کلک او چون شخص خود مداح را در زر گرفت

58 رفت عشقش در ترقی تا به طوافان عرش هم وداعیشان بکرد و راه پیشی در گرفت

59 لاجرم در دور او هر دم همی گویند این: یاد باد آنشب که یار ما ز منزل برگرفت

60 چون درین عالم به صورت نام پیغمبرش بود رفت از آن عالم به سیرت خوی پیغمبر گرفت

61 نفس را چونان مخالف شد که نفس از بهر عز هر کرا بر سر گرفت اندر زمان سر بر گرفت

62 او ز حکمت صدهزاران رمز دید و دم نزد حاسدش از صورتی بادی چنین در سر گرفت

63 برد آب روی بد دینان صفای رای او تا دل ایشان ازین غم شعلهٔ آذر گرفت

64 لیکن اندر جنب آن آبی که ناگه یافت خضر باد بود آن خاکدانی چند کاسکندر گرفت

65 آفتاب از طارم نیلوفری در عاشقی از برای راه و رویش رنگ نیلوفر گرفت

66 باد جسمانیست کامد جاذب خاک سیاه عشق روحانیست کامد قابل آب حیات

67 چون گرفت اندر نظر تیغ یمانی در یمین بر نهد مر خصم را داغ غلامی بر جبین

68 گه ز صدقش چون هوا عزلی دگر بیند گمان گه ز حذقش چون خرد ملکی دگر گیرد یقین

69 تا امام اندر خراسان بلمفاخر شد کنون با خراسانی جز آسانی نباشد همنشین

70 کنیتش با این لقب ز آنگونه در خورشید هست این و آن ده حرف اکنون خواهی آن و خواه این

71 آسمان دانست چندین گه که هست ارواح را این چنین دردی در اجزای چنین خاکی دفین

72 خاکبیزی از پی آن کرد چندین سال و ماه تا چنین دری به دست آورد ناگه بر زمین

73 گرت باید تا هم اندر خطهٔ کون و فساد نفس کلی را ببینی نفس جزیی را ببین

74 شاد باش ای شرع بی تو همچو موسا بی‌عصا دیر زی ای علم بی تو چون سلیمان بی‌نگین

75 اندوه و شادیت چو ز آرام و جنبش برترست کی تواند کرد طبعت شاد و چرخ اندوهگین

76 جنبش از نور ملک داری نه از نار فلک عادت از ماء معین داری نه از ماء مهین

77 چون به کرسی برشوی خوانند بر جانت همی «قل اعوذ» و «آیة الکرسی» به جنت حور عین

78 چون تو دامنهای در پاشی بدانگه عقل را از شتاب در چدن گردد گریبان آستین

79 زهره در چرخ سیم تا شد مریدت زین سپس زهره را بی‌سبحه ننگارد همی نقاش چین

80 روح قدسی را ترقی نیست زان منزل که هست ورنه از پند تو کروبی شدی روح‌الامین

81 تا تو سلمانی دگر گشتی مرا در مدح تو بوذر دیگر همی خواند کرام‌الکاتبین

82 تو چو سلمان در عطا هرگز نگشتی گرد «لا» من چو بوذر در ثنا هرگز نگردم گرد لات

83 ای ز عصمت بر تو هر ساعت نگهبانی دگر وز بر ما هر زمان فضلی و احسانی دگر

84 ای ترا از روی همت هم درین ایوان صدر از ورای آفرینش صدر و ایوانی دگر

85 جز به تعلیم تو اندر عالم ایمان که ساخت هر زمان نو خاتم از بهر سلیمانی دگر

86 هر که چون شب دامن اقبال تو بگرفت سخت چاک زد چون صبح هر روزی گریبانی دگر

87 سیف حقی رو که تا تایید حق افسان تست حاجتت ناید به افسون و به افسانی دگر

88 تا ترا صدر خراسان خواند سلطان عراق شد خراسان بر زمین زین فخر سلطانی دگر

89 بهر آن تا زین شرف خالی نماند عقل و روح نام کردند آسمان‌ها را خراسانی دگر

90 در حق خود هم ز حق تشریف او چون می‌رسد هر زمان از حضرت سلطانت فرمانی دگر

91 خاطر تیز تو تا در دین پدید آمد نماند نیز مر روح‌القدس را هیچ پنهانی دگر

92 اندرین میدان مر این گوی سیاه و سبز را نیست گویی جز اشارات تو چوگانی دگر

93 تا بدان ایوان رسانیدت که کیوان را نمود میخ نعل مرکب جاه تو کیوانی دگر

94 از ورای پرده‌های کن فکان در علم عشق گوهری آری همی هر ساعت از کانی دگر

95 هست در نفس طبیعی روح حیوانیت را از برای قرب حق هر لحظه قربانی دگر

96 تا کنون از استواری علت اولا نیافت زندگانی را چو ترکیب تو زندانی دگر

97 جاودان زی کز برای عمرت از درگاه روح نامزد باشد همی هر ساعتی جانی دگر

98 رو که اندر عالم آرام و جنبش تا ابد تنت بی‌جنبش نخواهد بود و جانت بی‌ثبات

99 ای به همت بوده بی‌سعی سپهر و آفتاب خشکسال خاطر دریاب ما را فتح باب

100 ای مرا در روضهٔ فضل آوریده بعد از آنک دیده بودم در دو ماه از ده فضولی صد عذاب

101 گاهم این گفتی تو مردم نیستی از بهر آنک با خران هم صحبتت بینم همیشه چو ذباب

102 گر نه‌ای از ما چو عیسا چون نپری بر هوا ور ز مایی همچو ما چون خر نرانی در خلاب

103 گاهم آن گفتی چه مرغی کز برای حس و جسم سر به مر داری فرو ناری و هستی چون عقاب

104 گاهم آن گفتی سنایی نیستی ار هستیی دلت مشغول ثنایستی نه مشغول ثواب

105 گویم ار تو هم بدین مشغول باشی به بود زان که به سازد خرف را گرم دار دار خضاب

106 تشنه چون قانع بود دیرش به پای آرد بحار باز چون طامع بود زودش به دست آرد سراب

107 گاهم این گفتی که در تو هیچ حکمت نیست زانک چون حکیمانت نبینم ساعتی مست و خراب

108 گویم او را بل که تا من خر بوم بس بی خرد خاک بر سر حکمتی را کو نیاید بی شراب

109 گر تو بشناسی حکیم آن مالداری را که او پاسبان خویش را ندهد همی داروی خواب

110 پس حکیمی هم بدانم جامه شویی را که او رو زدی خورشید را ز ابر سیه سازد نقاب

111 نظم من زین یافه گویان تا کنون افسرده بود وین عجب نبود که از سردی فسرده گردد آب

112 ور کنون از رای تو بگشاد هم نبود عجب زان که چون آتش کلید آب بستست آفتاب

113 مدح گفتن جز ترا از چون منی باشد خطا مکرمت کردن ترا با مادحت باشد صواب

114 زین پس اکنون در نهاد کهتری و مهتری در ثنا و در عطا از تو صلات از من صلات

115 ای به تو روشن دو موضع هم سرای و هم سریر وی به تو جامع دو جامع هم صغیر و هم کبیر

116 عزم را سلطان نهادی حزم را شیطان فریب حلم را خاکی مزاجی علم را پاکی پذیر

117 قابل مدحی نداری چون خط اول همال قایل مدحم ندارم چون دم آخر نظیر

118 نه ز بد شعری به هر صدری ندارم اختلاط لیک بی‌معنی همی در پیش هر خر خیر خیر

119 از برای پاره‌ای نان برد نتوان آبروی وز برای جرعه‌ای می‌رفت نتوان در سعیر

120 عقل آزادم بنگذارد همی چون دیگران از پی نانی به دست فاسقی باشم اسیر

121 حرص گوید: چون نگردی گرد خمر و قمر و رمز عقل گوید: رو بخوان «قل فیهما اثم کبیر»

122 اهل دنیا بیشتر همچون کمانند از کژی بد نپنداریدم ار من راست باشم همچو تیر

123 چون کریمان یک درم ندهندم از روی کرم تا ندارندم دو سال از انتظار اندر زحیر

124 سرمهٔ بخشش چه سود آنرا که دیدهٔ مدح گوی کرده باشد انتظار وعدهٔ صلت ضریر

125 تا ابد هرگز نگشتی محترق از آفتاب گر عطارد یک نفس در صدر تو بودی دبیر

126 ای بلند اصلی که کم زادست چون تو خاک پست وی جوانبختی که کم دیدست چون تو چرخ پیر

127 روی زی صدرت نهادم بادل امیدوار پشت چفته چون کمان از بیم تیز زمهریر

128 چون ترا کردم به دل بر دیگران «نعم البدل» ور بدیشان بازگردم ز ابلهی «بس المصیر»

129 حاجت از تو خواست باید من چه جویم از خسان در ز دریا جست باید من چه جویم از غدیر

130 از غرور هر سراب اکنون نجستم چون تراب قلزم و سیحون و جیحون دجله و نیل و فرات

131 تا همی زاید ازل زو قسم سرت سور باد تا همی پاید ابد زو قسم عمرت نور باد

132 سیرتت را چون بقای بارنامهٔ صورتست سیرتت را زندگی چون بارنامهٔ صور باد

133 آب دستت در دماغ یافه‌گویان مشک گشت خاک پایت در مزاج کافران کافور باد

134 خانهٔ حاسد چو قلب نامت و نام پدرت زیر و بالا باد و در نام محن محصور باد

135 در دوام بی‌نیازی بر مثال عقل و نفس جسمت از آرامش و جانت ز جنبش دور باد

136 آنکه آخرتر ز انواع تو با توقیع باد و آنکه سابق‌تر به ابداع تو با منشور باد

137 نز برای آنکه تو در بند شعر و شاعری از پی تشریف شاعر سعی تو مشکور باد

138 ای سرور میوهٔ دلهای اهل روزگار طبع من از خلعتت چون جان تو مسرور باد

139 نقش لفظ جانفزایت گوشوار روح باد گرد صحن حلقه جایت توتیای حور باد

140 تا به روز عدل دارالحکمة از تاثیر عدل همچو دارالملک انصاف عمر معمور باد

141 مجلس حکمت ز ناپاکان عالم پاک باد منبر علمت ز مهجوران دین مهجور باد

142 هر که از دل بر سریر حکم تو بوسه دهد تا ابد چون جان ز ایمان مومن مسرور باد

143 گر چه نزد دوستان نامت محمد به ولیک بر عدو نام تو چون نام پدر منصور باد

144 عزمت از نفس ارادی سال و مه مختار باد حزمت از روح طبیعی روز و شب مجبور باد

145 هفت آبا بهر تایید تو بر چار امهات همچنان کت بود و هست از بعد این مامور باد

146 همچو خاک و باد و آب و آتشت در هر صفت عمر باد و امر باد و لطف باد و نور باد

147 تا بدان روزی که باشی قاضی حسن القضا در جهان دین تو باشی مفتی و اقضی القضات

148 ای بی‌وفا ای پاسبان، آشوب کم کن یکزمان چندین چرا داری فغان ای بی‌وفا ای پاسبان

149 گر خود نخسبی یکزمان ای کافر نامهربان افتاد کار من به جان ای بی‌وفا ای پاسبان

150 همراه عاشق گشته‌ای با عاشق سرگشته‌ای هم یار دیرین گشته‌ای ای بی‌وفا ای پاسبان

151 از بانگ های و هوی تو کمتر شدم در کوی تو گشت این تنم چون موی تو ای بی‌وفا ای پاسبان

152 آرام گیر و کم خروش آخر به خون ما مکوش در خون دل ما را مجوش ای بی‌وفا ای پاسبان

153 آخر نه من زار توام در درد بسیار توام زار و گرفتار توام ای بی‌وفا ای پاسبان

154 خاک درت را بنده‌ام دایم ترا جوینده‌ام هستم بدین تا زنده‌ام ای بی‌وفا ای پاسبان

155 بر ما چنین پستی مکن تندی و بد مستی مکن جور و زبردستی مکن ای بی‌وفا ای پاسبان

156 زان قد علم نالم همی در خون دل پالم همی از او بدین حالم همی ای بی‌وفا ای پاسبان

157 از تو سنایی خسته شد درد دلش پیوسته شد بر جان او این بسته شد ای بی‌وفا ای پاسبان

158 ای سنگدل ای پاسبان کمتر این بانگ و فغان تا خواب مانم یک زمان ای سنگدل ای پاسبان

159 هر دو خروشانم چو تو گردان و گریانم چو تو با داغ هجرانم چو تو ای سنگدل ای پاسبان

160 آواز کم کن ساعتی بر چشم ما کن رحمتی بر جان من نه منتی ای سنگدل ای پاسبان

161 آخر هم آواز توام با داغ دمساز توام آخر نه همراز توام ای سنگدل ای پاسبان

162 معشوق خود را بنده‌ام در عالمش جوینده‌ام هستم برین تا زنده‌ام ای سنگدل ای پاسبان

163 از من ستانی رشوتی تا من بباشم ساعتی نزدیک حورا صورتی ای سنگدل ای پاسبان

164 من روز و شب گریان‌ترم وز عشق با افغانترم در درد تو حیرانترم ای سنگدل ای پاسبان

عکس نوشته
کامنت
comment