- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ای غالیه کشیده ترا دست روزگار باز این چه غالیه ست که تو برده ای بکار
2 روی ترا به غالیه کردن چه حاجتست او را چنانکه هست بدو دست بازدار
3 آرایشی بکار چه داری همی کزو آرایش خدای تبه گردد، ای نگار!
4 شغلی دهم بدست تو، تا دل نهی بر آن رو باده برنگ لب خویشتن بیار
5 عیدست و مهرگان وبه عیدو به مهر گان نو باوه یی بود می سوری ز دست یار
6 می ده مرا و مست مگردان که وقت خواب باشد به مدح خویش کند خواجه خواستار
7 خواجه عمید عارض لشکر عمید ملک بوبکر سید همه سادات روزگار
8 آن مهتری که هر که در آفاق مهترست با کهتران او نرود جز همال وار
9 از کهتری به مهتری آنکس رسد که او توفیق یابد و کند این خدمت اختیار
10 آزاده را همی حسد آید ز بندگانش هر شور بخت را حسد آید ز بختیار
11 گیرند خسروان و بزرگان محتشم از بهر جاه پای و رکابش همی کنار
12 پیش ملک پیاده رود برترین شهی آن جایگه که خواجه سید رود سوار
13 کس جاه او نجوید و هر کو بزرگتر دارد به جاه و خدمت او دلپسند کار
14 او را خدای عز وجل حشمتی نهاد برتر ز حشمت ملکان بزرگوار
15 از آسمان به قدر گذشت و دلش هنوز آنجا که قدر اوست نگیرد همی قرار
16 اختر فرود همت اویست و فضل او برتر ز همتست و فزونتر هزار بار
17 جاه بزرگ یافت و لیکن به فضل یافت با جاه، عز و فضل بباید به هر شمار
18 عزی که آن ز فضل نباشد بتر ز ذل فخری که آن ز فضل نباشد بتر ز عار
19 نفس شریف و اصل بزرگ ودل قوی با فضل یار کرد و مکین شد بدین چهار
20 گر در جهان به فضل چنو دیگریستی ما را کنون از آن خبر ستی در این دیار