حال دل را تنم از ضعف زبانم از اسیر شهرستانی غزل 309

اسیر شهرستانی

آثار اسیر شهرستانی

اسیر شهرستانی

حال دل را تنم از ضعف زبانم گویاست

1 حال دل را تنم از ضعف زبانم گویاست راز آتش ز جگر تشنگی خس پیداست

2 تو و مستانه لباسی که طرازی تن خویش می توان کرد تفاخر که فلان بی سرو پاست

3 شدم از ضعف غباری که نیایم به نظر صورت هستیم از آینه دل پیداست

4 ذره هر چند شود گرد فنا خورشید است قطره هر چند شود خاک نه آخر دریاست؟

عکس نوشته
کامنت
comment