1 اینک آن انجم روشن که فلک چاکرشان اینک آن پردگیانی که خرد چادرشان
2 همچو اندیشه به هر سینه بود مسکنشان همچو خورشید به هر خانه فتد لشکرشان
3 نظر اولشان زنده کند عالم را در نظر هیچ نگنجد نظر دیگرشان
4 ای بسا شب که من از آتششان همچو سپند بودهام نعره زنان رقص کنان بر درشان
5 گر تو بو می نبری بوی کن اجزای مرا بو گرفتهست دل و جان من از عنبرشان
6 ور تو بس خشک دماغی به تو بو می نرسد سر بنه تا برسد بر تو دماغ ترشان
7 خود چه باشد تر و خشک حیوانی و نبات مه نبات و حیوان و مه زمین مادرشان
8 همه عالم به یکی قطره دریا غرقند چه قدر خورد تواند مگس از شکرشان
دیدگاهها **