1 هم اکنون از هم اکنون داد بستان که اکنونست بیشک زندگانی
2 مکن هرگز حوالت سوی فردا که حال و قصهٔ فردا ندانی
1 آنکس که ز عاشقی خبر دارد دایم سر نیش بر جگر دارد
2 جان را به قضای عشق بسپارد تن پیش بلا و غم سپر دارد
1 آفرین بادا بر آن کس کو ترا در بر بود و آفرین بادا بر آن کس کو ترا در خور بود
2 آفرین بر جان آن کس کو نکو خواهت بود شادمان آن کس که با تو در یکی بستر بود
1 دان و آگه باش اگر شرطی نباشد با منت بامدادان پگه دست منست و دامنت
2 چند ازین شوخی قرارم ده زمانی بر زمین نه همین آب و زمین بخشید باید با منت