کنون از خردمندی از ابوالقاسم فردوسی شاهنامه 9

ابوالقاسم فردوسی

آثار ابوالقاسم فردوسی

ابوالقاسم فردوسی

کنون از خردمندی اردشیر

1 کنون از خردمندی اردشیر سخن بشنو و یک به یک یادگیر

2 بکوشید و آیین نیکو نهاد بگسترد بر هر سوی مهر و داد

3 به درگاه چون خواست لشکر فزون فرستاد بر هر سوی رهنمون

4 که تا هرکسی را که دارد پسر نماند که بالا کند بی‌هنر

5 سواری بیاموزد و رسم جنگ به گرز و کمان و به تیر خدنگ

6 چو کودک ز کوشش به مردی شدی بهر بخششی در بی آهو بدی

7 ز کشور به درگاه شاه آمدند بدان نامور بارگاه آمدند

8 نوشتی عرض نام دیوان اوی بیاراستی کاخ و ایوان اوی

9 چو جنگ آمدی نورسیده جوان برفتی ز درگاه با پهلوان

10 یکی موبدان را ز کارآگهان که بودی خریدار کار جهان

11 ابر هر هزاری یکی کارجوی برفتی نگه داشتی کار اوی

12 هرانکس که در جنگ سست آمدی به آورد ناتن‌درست آمدی

13 شهنشاه را نامه کردی بران هم از بی‌هنر هم ز جنگ‌آوران

14 جهاندار چون نامه برخواندی فرستاده را پیش بنشاندی

15 هنرمند را خلعت آراستی ز گنج آنچ پرمایه‌تر خواستی

16 چو کردی نگاه اندران بی‌هنر نبستی میان جنگ را بیشتر

17 چنین تا سپاهش بدانجا رسید که پهنای ایشان ستاره ندید

18 ازیشان کسی را که بد رای‌زن برافراختندی سرش ز انجمن

19 که هرکس که خشنودی شاه جست زمین را به خوان دلیران بشست

20 بیابد ز من خلعت شهریار بود در جهان نام او یادگار

21 به لشکر بیاراست گیتی همه شبان گشت و پرخاش‌جویان رمه

22 به دیوانش کارآگهان داشتی به بی‌دانشی کار نگذاشتی

23 بلاغت نگه داشتندی و خط کسی کو بدی چیره بر یک نقط

24 چو برداشتی آن سخن رهنمون شهنشاه کردیش روزی فزون

25 کسی را که کمتر بدی خط و ویر نرفتی به دیوان شاه اردشیر

26 سوی کارداران شدندی به کار قلم‌زن بماندی بر شهریار

27 شناسنده بد شهریار اردشیر چو دیدی به درگاه مرد دبیر

28 نویسنده گفتی که گنج آگنید هم از رای او رنج بپراگنید

29 بدو باشد آباد شهر و سپاه همان زیردستان فریادخواه

30 دبیران چو پیوند جان منند همه پادشا بر نهان منند

31 چو رفتی سوی کشور کاردار بدو شاه گفتی درم خوار دار

32 نباید که مردم فروشی به گنج که برکس نماند سرای سپنج

33 همه راستی جوی و فرزانگی ز تو دور باد آز و دیوانگی

34 ز پیوند و خویشان مبر هیچ‌کس سپاه آنچ من یار دادمت بس

35 درم بخش هر ماه درویش را مده چیز مرد بداندیش را

36 اگر کشور آباد داری به داد بمانی تو آباد وز داد شاد

37 و گر هیچ درویش خسپد به بیم همی جان فروشی به زر و به سیم

38 هرانکس که رفتی به درگاه شاه به شایسته کاری و گر دادخواه

39 بدندی به سر استواران اوی بپرسیدن از کارداران اوی

40 که دادست ازیشان و بگرفت چیز وزیشان که خسپد به تیمار نیز

41 دگر آنک در شهر دانا که‌اند گر از نیستی ناتوانا که‌اند

42 دگر کیست آنک از در پادشاست جهاندیده پیرست و گر پارساست

43 شهنشاه گوید که از رنج من مبادا کسی شاد بی‌گنج من

44 مگر مرد با دانش و یادگیر چه نیکوتر از مرد دانا و پیر

45 جهاندیدگان را همه خواستار جوان و پسندیده و بردبار

46 جوانان دانا و دانش‌پذیر سزد گر نشینند بر جای پیر

47 چو لشکرش رفتی به جایی به جنگ خرد یار کردی و رای و درنگ

48 فرستاده‌ای برگزیدی دبیر خردمند و با دانش و یادگیر

49 پیامی به دادی به آیین و چرب بدان تا نباشد به بیداد حرب

50 فرستاده رفتی بر دشمنش که بشناختی راز پیراهنش

51 شنیدی سخن گر خرد داشتی غم و رنج بد را به بد داشتی

52 بدان یافت او خلعت شهریار همان عهد و منشور با گوشوار

53 وگر تاب بودی به سرش اندرون به دل کین و اندر جگر جوش خون

54 سپه را بدادی سراسر درم بدان تا نباشند یک تن دژم

55 یکی پهلوان خواستی نامجوی خردمند و بیدار و آرامجوی

56 دبیری به آیین و با دستگاه که دارد ز بیداد لشکر نگاه

57 وزان پس یکی مرد بر پشت پیل نشستی که رفتی خروشش دو میل

58 زدی بانگ کای نامداران جنگ هرانکس که دارد دل و نام و ننگ

59 نباید که بر هیچ درویش رنج رسد گر بر آنکس بود نام و گنج

60 به هر منزلی در خورید و دهید بران زیردستان سپاسی نهید

61 به چیز کسان کس میازید دست هرانکس که او هست یزدان‌پرست

62 به دشمن هرانکس که بنمود پشت شود زان سپس روزگارش درشت

63 اگر دخمه باشد به چنگال اوی وگر بند ساید بر و یال اوی

64 ز دیوان دگر نام او کرده پاک خورش خاک و رفتنش بر تیره خاک

65 به سالار گفتی که سستی مکن همان تیز و پیش دستی مکن

66 همیشه به پیش سپه دار پیل طلایه پراگنده بر چار میل

67 نخستین یکی گرد لشکر به گرد چو پیش آیدت روز ننگ و نبرد

68 به لشکر چنین گوی کاین خود کیند بدین رزمگاه اندرون برچیند

69 از ایشان صد اسپ افگن از ما یکی همان صد به پیش یکی اندکی

70 شما را همه پاک برنا و پیر ستانم همه خلعت از اردشیر

71 چو اسپ افگند لشکر از هر دو روی نباید که گردان پرخاشجوی

72 بیاید که ماند تهی قلب گاه وگر چند بسیار باشد سپاه

73 چنان کن که با میمنه میسره بکوشند جنگ‌آوران یکسره

74 همان نیز با میسره میمنه بکوشند و دلها همه بر بنه

75 بود لشکر قلب بر جای خویش کس از قلبگه نگسلد پای خویش

76 وگر قلب ایشان بجنبد ز جای تو با لشکر از قلب‌گاه اندر آی

77 چو پیروز گردی ز کس خون مریز که شد دشمن بدکنش در گریز

78 چو خواهد ز دشمن کسی زینهار تو زنهارده باش و کینه مدار

79 چو تو پشت دشمن ببینی به چیز مپرداز و مگذر هم از جای نیز

80 نباید که ایمن شوید از کمین سپه باشد اندر در و دشت کین

81 هرآنگه که از دشمن ایمن شوی سخن گفتن کس همی نشنوی

82 غنیمت بدان بخش کو جنگ جست به مردی دل از جان شیرین بشست

83 هرانکس که گردد به دستت اسیر بدین بارگاه آورش ناگزیر

84 من از بهر ایشان یکی شارستان برآرم به بومی که بد خارستان

85 ازین پندها هیچ گونه مگرد چو خواهی که مانی تو بی‌رنج و درد

86 به پیروزی اندر به یزدان گرای که او باشدت بی‌گمان رهنمای

87 ز جایی که آمد فرستاده‌ای ز ترکی و رومی و آزاده‌ای

88 ازو مرزبان آگهی داشتی چنین کارها خوار نگذاشتی

89 بره بر بدی خان او ساخته کنارنگ زان کار پرداخته

90 ز پوشیدنیها و از خوردنی نیازش نبودی به گستردنی

91 چو آگه شدی زان سخن کاردار که او بر چه آمد بر شهریار

92 هیونی سرافراز و مردی دبیر برفتی به نزدیک شاه اردشیر

93 بدان تا پذیره شدندی سپاه بیاراستی تخت پیروز شاه

94 کشیدی پرستنده هر سو رده همه جامه‌هاشان به زر آژده

95 فرستاده را پیش خود خواندی به نزدیکی تخت بنشاندی

96 به پرسش گرفتی همه راز اوی ز نیک و بد و نام و آواز اوی

97 ز داد و ز بیداد وز کشورش ز آیین وز شاه وز لشکرش

98 به ایوانش بردی فرستاده‌وار بیاراستی هرچ بودی به کار

99 وزان پس به خوان و میش خواندی بر تخت زرینش بنشاندی

100 به نخچیر بردیش با خویشتن شدی لشکر بیشمار انجمن

101 کسی کردنش را فرستاده‌وار بیاراستی خلعت شهریار

102 به هر سو فرستاد پس موبدان بی‌آزار و بیداردل بخردان

103 که تا هر سوی شهرها ساختند بدین نیز گنجی بپرداختند

104 بدان تا کسی را که بی‌خانه بود نبودش نوا بخت بیگانه بود

105 همان تا فراوان شود زیردست خورش ساخت با جایگاه نشست

106 ازو نام نیکی بود در جهان چه بر آشکار و چه اندر نهان

107 چو او در جهان شهریاری نبود پس از مرگ او یادگاری نبود

108 منم ویژه زنده کن نام اوی مبادا جز از نیکی انجام اوی

109 فراوان سخن در نهان داشتی به هر جای کارآگهان داشتی

110 چو بی‌مایه گشتی یکی مایه‌دار ازان آگهی یافتی شهریار

111 چو بایست برساختی کار اوی نماندی چنان تیره بازار اوی

112 زمین برومند و جای نشست پرستیدن مردم زیردست

113 بیاراستی چون ببایست کار نگشتی نهانش به کس آشکار

114 تهی‌دست را مایه دادی بسی بدو شاد کردی دل هرکسی

115 همان کودکان را به فرهنگیان سپردی چو بودی ورا هنگ آن

116 به هر برزنی در دبستان بدی همان جای آتش‌پرستان بدی

117 نماندی که بودی کسی را نیاز نگه داشتی سختی خویش راز

118 به میدان شدی بامداد پگاه برفتی کسی کو بدی دادخواه

119 نچستی بداد اندر آزرم کس چه کهتر چه فرزند فریادرس

120 چه کهتر چه مهتر به نزدیک اوی نجستی همی رای تاریک اوی

121 ز دادش جهان یکسر آباد کرد دل زیردستان به خود شاد کرد

122 جهاندار چون گشت با داد جفت زمانه پی او نیارد نهفت

123 فرستاده بودی به گرد جهان خردمند و بیدار کارآگهان

124 به جایی که بودی زمینی خراب وگر تنگ بودی به رود اندر آب

125 خراج اندر آن بوم برداشتی زمین کسان خوار نگذاشتی

126 گر ایدونک دهقان بدی تنگ دست سوی نیستی گشته کارش ز هست

127 بدادی ز گنج آلت و چارپای نماندی که پایش برفتی ز جای

128 ز دانا سخن بشنو ای شهریار جهان را برین گونه آباد دار

129 چو خواهی که آزاد باشی ز رنج بی‌آزار و بی‌رنج آگنده گنج

130 بی‌آزاری زیردستان گزین بیابی ز هرکس به داد آفرین

عکس نوشته
کامنت
comment