1 بی چیزی احتیاج از کوی منست لب تشنگی نیاز از جوی منست
2 نازکترم از مزاج گل ساخته عشق بیگانگی آفریده خوی منست
1 چنان ز خانه برون رفتنم به دل ننگ است که آستانه بیابان و گام فرسنگ است
2 به جان در تن مفلوج گشته می مانم که در برآمدنم رنج و ماندنم ننگ است
1 کسی به ملک حدوث از قدم نمیافتد که بر گذرگه شادی و غم نمیافتد
2 به روشنایی دل رو که رفتگان رستند گذار زندهدلان بر عدم نمیافتد
1 عشق عصیانست اگر مستور نیست کشته جرم زبان مغفور نیست
2 عشق در صنعت تصرف می کند در میان فرهاد جز مزدور نیست