1 بییار نماند هرکه با یار بساخت مفلس نشد آنکه با خریدار بساخت
2 مه نور از آن گرفت کز شب نرمید گل بوی از آن یافت که با خار بساخت
1 من چنان مردم که بر خونی خویش نوش لطف من نشد در قهر نیش
2 گفت پیغامبر به گوش چاکرم کو برد روزی ز گردن این سرم
1 روستایی گاو در آخر ببست شیر گاوش خورد و بر جایش نشست
2 روستایی شد در آخر سوی گاو گاو را میجست شب آن کنجکاو
1 برخیز و بزن یکی نوایی بر یاد وصال دلربایی
2 هین وقت صبوح شد فتوحی هین وقت دعاست الصلایی
1 بوقلمون چند از انکار تو در کف ما چند خلد خار تو
2 یار تو از سر فلک واقف است پس چه بود پیش وی اسرار تو
1 هله هش دار که در شهر دو سه طرارند که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند
2 دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند که فلک را به یکی عربده در چرخ آرند
1 دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
2 در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد