نوبهار است و درو و دشت دگر از واعظ قزوینی قصیده 4

واعظ قزوینی

آثار واعظ قزوینی

واعظ قزوینی

نوبهار است و درو و دشت دگر روح فزاست

1 نوبهار است و درو و دشت دگر روح فزاست سبزه تر به سرانگشت ز دل عقده گشاست

2 بسکه دلکش بود از فیض هوا خاک چمن بید مجنون بفلک میرود و، رو بقفاست

3 میتوان کرد در آن سیر بهار دیگر بسکه چون آینه، هر برگ گلستان بصفاست

4 حسن گل عقل ربا، فیض هوا شور انگیز خیز ای آینه دل که دگر وقت جلاست!

5 گشته از ابر عجب بار گهی بر سر پا که بهر سوی طنابش ز رگ موج هواست

6 بر بساط چمن افگنده هوا مسند رنگ هر طرف نامیه از لاله و گل بزم آراست

7 مسند آرا بسعادت شده سلطان بهار چتر گلبن بسرش سایه فگن همچو هماست

8 تاجداران شکوفه، بدو صد فر و شکوه هر یک استاده باندام و ادب بر سرپاست

9 چوبداران گل و غنچه پی راندن غم کرده هریک بعصا تکیه زهر سو چپ و راست

10 آبها را لب جو بهر زمین بوس بخاک نخل ها را سر برگ از در او گردون ساست

11 سنبل افتاده و در عرض پریشانحالیست نرگس استاده و چشمش ز ادب بر ته پاست

12 یک طرف جبهه اوراق گل از سجده بخاک یک طرف قد نهالان پی تسلیم دوتاست

13 یک طرف شاخ تر از برگ کند عرضه بلند یک طرف گشته زبان سوسن و، مشغول دعاست

14 قمریان را ببرش، شکوه ز بیرحمی سرو بلبلان را بدرش، داد ز بیداد صباست

15 جمله بی برگ و نوایان چمن را هر دم از گهرباری ابر کرمش، برگ و نواست

16 گفتم: این بارگه از چیست باین فر و شکوه؟! این همه کوکبه و دبدبه ای دل ز کجاست؟!

17 گفت: این گرده درگاه شه ایرانست که ز گرد در او، چشم جهانی بیناست

18 فارس کشور دین، «شاه سلیمان » که ازو علم دولت اولاد علی گردون ساست

19 شاه حیدر نسب آن کو بطناب ضبطش خیمه ملت اثنی عشری بر سر پاست

20 خانه امن و امانست ز تیغش روشن بسکه افروخته از آتش چشم اعداست

21 برق تیغ، ابر عطا، بحر کرم، کوه وقار آسمان بارگه، انجم سپه و، صبح لواست

22 پیش بحر کرم او، که جهان راست، محیط آب از خجلت خود گر شده، حق با دریاست

23 بجز از میمنت نسبت چترش نبود این همه دولت اقبال که در بال هماست

24 ننهاد آینه رای منیرش، پا پیش خویش را شاهد گیتی نتوانست آراست

25 خلق بیرون نتواند شدن از ضابطه اش آب هرگز نرود کج چو بود جدول راست

26 بکسه ایام ز عدل و کرمش خوشوقت است نو بهاری که ز عهدش گذرد، رو بقفاست

27 طعمه صعوه شود چرغ، گریزد گر ازو پیش اهل نظر از بس نمک او گیراست

28 از نهیبش نه چنان خصم بجا ماند خشک کز رخش رنگ تواند بسهولت برخاست

29 نخل عمری که قدم در ره او نفشارد کی ز بیما حصلی، از بر خود کامرواست؟!

30 راست کیشند ز بس لشکر نصرت اثرش تیرشان بر دل اعدای وی ایمن ز خطاست

31 خصم سرکش نه چنان گشته ازو خاک نشین که غبارش دگر از خاک تواند برخاست

32 لشکرش بار بصحرا چو کشد، کهسار است موکبش پا چو بکهسار گذارد، صحراست

33 زله بندد گنه از بهر گناه دیگر دامن سفره بخشایش او بسکه رساست

34 جز سخن، کو بود از حق مدیحش مفلس در جهان از کرمش کیست که بی برگ ونواست؟!

35 نه همین واعظ دلخسته دعاگوی ویست دولتش را کف هر برگ چمن، دست دعاست

36 نیست حد چو منی، حق ثناگستریش کآن نه حرفی است، که هرگز بزبان آید راست

37 غرض اینست، که از آب رخ مدحت او گوهر معنیم از خاک تواند برخاست

38 خامه ای دل بگذار و، کف اخلاص برآر که دگر وقت بپا داشتن فرض دعاست

39 تا برآید خور تابان و، شود عالمگیر تا ازو سایه مسافر سوی اقلیم فناست

40 دولتش باد جهانگیر،چو خورشید مدام دشمنش سایه صفت، باد ز عالم کم و کاست

عکس نوشته
کامنت
comment