1 نه در ره اقرار قراری داری نه از صف انکار کناری داری
2 می پنداری که کار تو سرسری است؟ کوته نظرا، دراز کاری داری
1 گر نیستی درون دلم آتش فراق کم هر زمان بسوزد از و استخوان و پوست
2 چندان بگریمی، که مرا آب چشم من برداردی روان و ببردی بکوی دوست
1 ای عارض تو چون گل و زلف تو چو سنبل من شیفته و فتنه آن سنبل و آن گل
2 زلفین تو قیریست بر انگیخته از عاج رخسار تو شیریست بر آمیخته بامل
1 با یارم اگر نیست ره دیداری آرید ببالین منش یک باری
2 تا گر من خسته دل نبینم رویش او خسته خویش را ببیند باری
1 آن سبزه که از عارض او خاسته شد تا ظن نبری که حسن آن کاسته شد
2 در باغ رخش بهر تماشای دلم گل بود و بسبزه نیز آراسته شد
1 رسول بخت بمن بنده دوش داد پیام بدان گهی که فلک زد بدل ضیا بظلام
2 سپاه روز بر افگند خر گه از صحرا زدند لشکر شب گرد کوه و دشت خیام