- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 هیچ دلسوزی نداند چاره کار مرا شمع بگریزد اگر بیند شب تار مرا
2 دست هر کس را بسان سبحه بوسیدم ولی هیچکس نگشود آخر عقده کار مرا
3 همچو نقش پا ندارد بام و در ویرانه ام روزگار از بس که کوته ساخت دیوار مرا
4 مانده در قید لباسم زانکه گاهی میفروش می ستاند در گرو این کهنه دستار مرا
5 خوردنی زخم است و آشامیدنی خون جگر چون کنم این سازگار افتاده بیمار مرا
6 گر سیه روزم ولی چون سرمه خواهانم بسی است روشنی از من بود چشم خریدار مرا
7 نزد رندان قول و فعل من سند باشد کلیم سهل باشد زاهد ار بد گفت اطوار مرا