- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 نبد هیچ کس نزد آن کشتگان نه دشمن، نه غمخوار و نه پاسبان
2 بیامد ددی بد رگ و زشت خیم که بد ناماو بجدل ابن سلیم
3 همی گشت در قتلگه بیدرنگ که افتد مگر چیزی او را به چنگ
4 چو نومید شد بازگشت او به خشم که ناگه فتادش سوی شاه چشم
5 به انگشت او دید انگشتری درخشان چو در آسمان مشتری
6 بکوشید کارد ز دستش برون نیامد که بد خشک گشته به خون
7 سر اهرمن از غضب خیره گشت هم از آز چشم خرده تیره گشت
8 یکی خنجر آبگون برکشید برآن قفل بر بسته، کردش کلید
9 شدی کاشکی خشک انگشت من و یا خون شدی کلک در مشت من
10 مرا این جانگزا قصه ننوشتمی که اندر جهان تخم غم کشتمی
11 دریغا از آن داور جم خدم که از کف نگین داد و انگشت هم
12 اگر باب او در ره بی نیاز یک انگشتری داد اندر نماز
13 مر این پور راد از کرم گستری ببخشید انگشت و انگشتری
14 کشیدی چو او دست از هر چه هست نه سر ماند برجا نه انگشت دست