1 هر قدر زلف تو ای سلسله مو سلسله دارد به همان قدر دلم از تو ستمگر گله دارد
2 گفتیم صبر نما تا ز لبم کام بگیری آخر ای سنگدل این دل چقدر حوصله دارد
1 بر سر مژگان یار من مزن انگشت آدم عاقل به نیشتر نزند مشت
2 پرده چو باد صبا ز روی تو برداشت ریخت به خاک آبروی آتش زرتشت
1 چه شد که بر گل عارض گلاب میریزی ستاره بر رخ این آفتاب میریزی
2 هزار دیده برای تو اشکریزان است چرا تو اشک به مثال حباب میریزی
1 نیست او را سر موئی سر سودائی ما کار شد سخت، مگر بخت کند یاری ما
2 تا به آهوی ختن، نسبت چشمت دادند شهره گردید به هر شهر، خطا کاری ما