1 دیگر مرا به ضربت شمشیر غم بزد فریاد ازین سوار، که صید حرم بزد!
2 عزلت گزیده بودم و کاری گرفته پیش یارم ز در درآمد و کارم به هم بزد
3 دم در کشیده بود دل من ز دیر باز آتش در اوفتاد به جانم، چو دم بزد
4 درویش را ز نوشت شاهی خبر نشد تا روزگاز نوبت این محتشم بزد
5 چون دیده بر طلایهٔ حسنش نظر فگند عشقش به دل در آمد و حالی علم بزد
6 هی نیزهٔ ستیزه که مریخ راست کرد شمشیر خوی او همه را چون قلم بزد
7 صد بار چین طرهٔ پستش ز بوی مشک بر دست باد قافلهٔ صبح دم بزد
8 آیینهٔ دو عارض او از شعاع نور بسیار سنگ طعنه که بر جام جم بزد
9 گفتم که: بر دلم نکند جور و هم بکرد گفتا: بر اوحدی نزنم زخم و هم بزد