1 هیچ روز آن رخ به فرمانم نشد درد دل برداد و درمانم نشد
2 دوش راز عشق او بر مرد و زن قصد آن کردم که برخوانم، نشد
3 صبر از آن دلدار و دوری زان نگار گر چه میگفتم که: بتوانم، نشد
4 از شکایتها که هست این بنده را یک سخن در گوش سلطانم نشد
5 نیست یک شب، کز غم آن ماهرخ ناله و زاری به کیوانم نشد
6 کی فراموشم شود یادش ز دل؟ نقش او چون هرگز از جانم نشد
7 خود نه او پیشم نمیآید به روز شب خیالش نیز مهمانم نشد
8 بارها گفتم که: گر دستم دهد داد ازان دلدار بستانم، نشد
9 اوحدی گفت: آن پری در عشق ما نرم شد خیلی، ولی دانم نشد