نه عمر رفته دگر از ادیب الممالک فراهانی غزل 10

ادیب الممالک فراهانی

ادیب الممالک فراهانی

ادیب الممالک فراهانی

نه عمر رفته دگر باره آید اندر دست

1 نه عمر رفته دگر باره آید اندر دست نه تیر چون ز کمان جست آید اندر شست

2 چو عمر رفته نیاید بدست آن بهتر که در حوادث آینده خفته باشی و مست

3 ترا ز خواب چهل ساله ننگ و عار مباد از آن که دامن خوابت بمرگ در پیوست

4 بخسب تا ببینی ز انقلاب زمان ستارها شده تاریک و آسمانها پست

5 چو طشت عمر ز بام افتاد و کرد صدا تفاوتی نکند گر شکست یا نشکست

6 ستور لاشه چو پرداخت کالبد زروان نه بار برد و نه خربنده اش بر آخور بست

7 دوباره دوشش سنگین نشد ز بار گران دوباره پشتش از آسیب خشگریش نخست

8 چدار واخیه و داغ و لواشه و افسار ز لوح حافظه فرموش کرد و از غم رست

9 نه مرده ریگش در دست مفتیان افتاد نه کس بحیله زنش گادو جای او بنشست

10 خری بمرد و خری بسته شد بر آخور وی قراقری به شکم اوفتاد و بادی جست

11 تو نیز ای پسرار آدمی نه ای خرزی اگر فرشته نه ای با ددان مشو همدست

12 رهین آخور خود شو که مرغ و ماهی را طمع بدام در افکند و آرزو در شست

13 ز خیر اگر خبرت نیست سوی شرم گرای که در میانه این هر دو نیز چیزی هست

14 ستور بارکش از مرد آدمی کش به شکم پرست نکوتر بود ز نفس پرست

15 امیر یا سخن آهسته گو که باده کشان شراب رز نشناسند از شراب الست

عکس نوشته
کامنت
comment