نیکبختان به حکایت و از سعدی شیرازی گلستان 92

1 اگر پای در دامن آری چو کوه سرت ز آسمان بگذرد در شکوه

2 زبان درکش ای مرد بسیار دان که فردا قلم نیست بر بی زبان

1 تو از هر در که بازآیی بدین خوبی و زیبایی دری باشد که از رحمت به روی خلق بگشایی

2 ملامتگوی بی‌حاصل ترنج از دست نشناسد در آن معرض که چون یوسف جمال از پرده بنمایی

1 دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی زنهار بد مکن که نکردست عاقلی

2 این پنج روزه مهلت ایام آدمی آزار مردمان نکند جز مغفلی

1 بگذشت و چه گویم که چه بر من بگذشت سیلاب محبتم ز دامن بگذشت

2 دستی به دلم فرو کن ای یار عزیز تا تیر ببینی که ز جوشن بگذشت

1 عشقبازی نه من آخر به جهان آوردم یا گناهیست که اول من مسکین کردم

2 تو که از صورت حال دل ما بی‌خبری غم دل با تو نگویم که ندانی دردم