1 شب گشت ز هجران دل فروزم روز شب تیز شد از آه جهانسوزم روز
2 شد روشنی و تیرگی از روز و شبم اکنون نه شبم شبست و نه روزم روز
1 روزی که بود دلت ز جانان پر درد شکرانه هزار جان فدا باید کرد
2 اندر سر کوی عاشقی ای سره مرد بی شکر قفای نیکوان نتوان خورد
1 هرچه در زیر چرخ نیک و بدند خوشهچینان خرمن خردند
2 چون درآمد ز بارگاه ازل شد بدو راست کار علم و عمل
1 چون تو بر ذرهّای حساب کنی ور به شبهت بُوَد عتاب کنی
2 ور حرامی بود عذاب دهی روز محشر بدان عقاب دهی
1 تا به رخسار تو نگه کردم عیش بر خویشتن تبه کردم
2 تا ره کوی تو بدانستم بر رخ از خون دیده ره کردم