1 نیک میخواهی که: از خود دورم اندازی دگر و آن دل سنگین ز مهر من بپردازی دگر
2 آتشی در من زدی از هجر و میگویی: مسوز با من مسکین سر گردان نمیسازی دگر
3 دل ز من بردی و گویی: با تو بازی میکنم راست میپرسی؟ به خون من همی بازی دگر
4 پردهای انداختی بر روی و سیلی در گذار تا مرا در آتش اندوه نگدازی دگر
5 زان همی ترسم که: چون فارغ شوی از قتل من روی را رنگین کنی و زلف بترازی دگر
6 بستهای بر دیگرانم باز و میدانم که چیست؟ ایمنم کردی که پنهان بر سرم تازی دگر
7 سختم از حضرت جدا کردی و از درگاه دور آه! اگر بر حال من چشمی بیندازی دگر
8 مفلس و بیمایه مگذارم چنین، گر هیچ وقت تازه خواهی کرد با من عهد انبازی دگر
9 اوحدی را خون همی ریزی، که دورش میکنی صوفی کافر نخواهی کشتن، ای غازی، دگر