1 هرگز از عشقی مرا پایی چنین در گل نشد هیچ سال این دردم اندر جان وغم در دل نشد
2 نیست سنگی کان ز آه آتشین من نسوخت نیست خاکی کان ز آب دیدهٔ من گل نشد
3 هیچ سعیی در جهان چون سعی من ضایع نگشت هیچ رنجی در وفا چون رنج من باطل نشد
4 بر تن شوریده باری این چنین سنگین نبود بر دل آشفته کاری این چنین مشکل نشد
5 ضربتی چون ضربت سودای او دستی نزد شربتی چون شربت هجران او قاتل نشد
6 اوحدی، دل در وفا و عهد این خوبان مبند کز غم خوبان به جز بیحاصلی حاصل نشد
7 گر ندیدی صورت لیلی، که مجنون را بکشت قصهٔ مجنون نگه کن: کو دگر عاقل نشد