ندا از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) غزل 1144

جلال الدین محمد مولوی(مولانا)

جلال الدین محمد مولوی(مولانا)

جلال الدین محمد مولوی(مولانا)

ندا رسید به جان‌ها ز خسرو منصور

1 ندا رسید به جان‌ها ز خسرو منصور نظر به حلقه مردان چه می‌کنید از دور

2 چو آفتاب برآمد چه خفته‌اند این خلق نه روح عاشق روزست و چشم عاشق نور

3 درون چاه ز خورشید روح روشن شد ز نور خارش پذرفت نیز دیده کور

4 بجنب بر خود آخر که چاشتگاه شدست از آنک خفته چو جنبید خواب شد مهجور

5 مگو که خفته نیم ناظرم به صنع خدا نظر به صنع حجابست از چنان منظور

6 روان خفته اگر داندی که در خوابست از آنچ دیدی نی خوش شدی و نی رنجور

7 چنانک روزی در خواب رفت گلخن تاب به خواب دید که سلطان شدست و شد مغرور

8 بدید خود را بر تخت ملک وز چپ و راست هزار صف ز امیر و ز حاجب و دستور

9 چنان نشسته بر آن تخت او که پنداری در امر و نهی خداوند بد سنین و شهور

10 میان غلغله و دار و گیر و بردابرد میان آن لمن الملک و عزت و شر و شور

11 درآمد از در گلخن به خشم حمامی زدش به پای که برجه نه مرده‌ای در گور

12 بجست و پهلوی خود نی خزینه دید و نه ملک ولی خزینه حمام سرد دید و نفور

13 بخوان ز آخر یاسین که صیحه فاذا تو هم به بانگی حاضر شوی ز خواب غرور

14 چه خفته‌ایم ولیکن ز خفته تا خفته هزار مرتبه فرقست ظاهر و مستور

15 شهی که خفت ز شاهی خود بود غافل خسی که خفت ز ادبیر خود بود معذور

16 چو هر دو باز از این خواب خویش بازآیند به تخت آید شاه و به تخته آن مقهور

17 لباب قصه بماندست و گفت فرمان نیست نگر به دانش داوود و کوتهی زبور

18 مگر که لطف کند باز شمس تبریزی وگر نه ماند سخن در دهن چنین مقصور

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر