1 ناصح ار در کوی رندان پا نهد سر بشکنش تا ز فرق سرکند پا در ره مستان عشق
1 گیسو برید و شد فزون مهرش منِ گمراه را گم کرده ره داند بلی قدرِ شبِ کوتاه را
2 گو شام هجران همدمان باری به فریادم رسند از آتش پنهان من خود دل بسوزد آه را
1 بیرخ آن مه که شام زلف را در هم شکست چون فلک پشتِ امید من ز بار غم شکست
2 راستی را هر دلی کز مردم صاحب نظر برد چشم دل فریبش، زلف خم در خم شکست
1 دلم از دردِ فراق تو قوی افگار است دیده در حسرت یاقوت تو گوهربار است
2 ای که گفتی خبری از تو صبا برد ولی مشکل این است که او نیز چو من بیمار است