نهد مرهم به زخم شانه جعد زلف غمخوارش از کلیم غزل 405

کلیم

کلیم

کلیم

نهد مرهم به زخم شانه جعد زلف غمخوارش

1 نهد مرهم به زخم شانه جعد زلف غمخوارش برد زنگ از دل آیینه آب و رنگ رخسارش

2 از آن مژگان او دست دعا بر آسمان دارد که دائم از خدا خواهد شفای چشم بیمارش

3 اگر بلبل هزاران نغمه های دلگشا آرد نخواهد گل شکفتن تا نبیند طرف دستارش

4 بسی می نالم و یاری ز بخت خود نمی بینم چو بیماری که در خوابگران باشد پرستارش

5 نه از باد صبا دارد سر زلفش پریشانی زحرص دلبری با هم نمی سازند هر تارش

6 مژه خنجر گذارست و نگه مرهم خروش ایدل ببین چشمش باین هستی چه هشیارست در کارش

7 مهیای خرابی آنچنان ویرانه ای دارم که سایه می گریزد همچو برق از زیر دیوارش

8 بهارست و بحسرت می کنم دل از گلستانی که نتوان رشته جانرا برید از سوزن خارش

9 کلیم از ضعف منت از مسیحا برنمی‌دارد به کنج بی‌کسی بهتر که بگذاریم بیمارش

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر