- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 درآمد ناگه ا ز در حاجبِ بار که بسوامتر زاهد آمد از غار
2 به استقبال جسرت رفت چون باد برهنه پا دوان در پایش افتاد
3 جلای دیده داد از خاک راهش به طاعت شد بدل یک یک گناهش
4 زبان بگشاد کای پیر برهمن نوازش کرد اقبال تو برمن
5 ز تشریف تو بر خود چون ننازم که تا روز قیامت سرفرازم
6 زمین بر آسمان نازد ز پایت به چشم ماه و خور برجاست جایت
7 به صد عزت درون شهرش آورد به مسند بر نشاند و وعده اش کرد
8 که هر خدمت که فرمایی کنم آن به خوشنودی فدا سازم دل و جان
9 جوابش داد که ای فرمانده بخت به کامت باد دائم افسر و تخت
10 ندارم هیچ حاجت کز تو خواهم که در ملک قناعت پادشاهم
11 مرا عزلت همین فرموده و بس که غیر از حق نخواهم حاجت از کس
12 ولی این حاجت از تو بایدم خواست که از دیوان، خلل در طاعت ماست
13 دو دیوند آن ز لنکا فتنه انگیز سیه رأی و تبه کردار و خونریز
14 دعای ما بس است از بهر آنها ولیکن بر نیارم از زبانها
15 کسی کش نام یزدان ورد جانست دعای بد زبانش را زیانست
16 تو چون فرماندهی فریاد ما رس که این باراست بر فرمانده و بس
17 رعایا گوسفندان، شه شبان است ز گرگ فتنه شان را پاسبان است
18 به من همراه کن رام قوی دل که با دیوان شود آنجا مقابل
19 به تیغ و تیر خونها برفشاند جهان را از بد دیوان رهاند
20 ز نام رام، جسرت گشت بی هوش درین اندیشه دیری ماند خاموش
21 جوابش داد کای پیر نکو نام مرا پیرانه سر، فرزند شد رام
22 چه داند او طریق رزمسازی که طفل است و نداند غیر بازی
23 خصوصاً جنگ با دیوان سرکش که از جادو ببارند آب و آتش
24 مرا تا چند گویی رام بسپار مرا در کار او معذور می دار
25 که از جان عزیزش دوست دارم به جنگ دشمنانش چون گذارم
26 اگر فرمان دهی با لشکر خویش بیایم دفع دیوان را کنم بیش
27 ز حرف رای بسوامتر آشفت به ابرو چین فکند و از غضب گفت
28 خلاف وعده کردی آه صد آه تو باش ایمن که من رفتم ازین راه
29 درین اثنا وزیر از جای برخاست سخن را از دعای دولت آراست
30 که شاها هر چه زاهد گوید آن کن اگر نیک است ور بد آنچنان کن
31 که حاشا گر بجنباند زبان را زن د برهم زمین و آسمان را
32 کنون باید رضای او نگهداشت جهان را از دعای او نگهداشت
33 به بد عهدی مشو در خلق بدنام توکل کن بده همراه او رام
34 ترا چون نیت خیر است در پیش شود خیر آخر کارت میندیش
35 دگر هرگه چنین کس در میانست ز دیوان رام در امن و امان است
36 به جسرت کرد معقول این سخن را که تا بسپرد رام و لچمن را