- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ناگهی بهلول را خشکی بخاست رفت پیش شاه ازوی دنبه خواست
2 آزمایش کرد آن شاهش مگر تا شناسد هیچ باز از یکدیگر
3 گفت شلغم پاره باید کرد خرد پاره کرد آن خادمیش و پیش برد
4 اندکی چون نان و آن شلغم بخورد بر زمین افکند و مشتی غم بخورد
5 شاه را گفتا که تا گشتی تو شاه چربی از دنبه برفت اینجایگاه
6 بی حلاوت شد طعام از قهر تو میبباید شد برون از شهر تو