1 درهٔ من شده ست از نعمت چون زنخدان خصم پر غَدره
1 نارفته به شاهراه وصلت گامی نایافته از حسن و جمالت کامی
2 ناگاه شنیدم از فلک پیغامی کز خُمّ زوال نوش بادت جامی
1 هر چند در صناعت نقش و علوم شعر جز مر تو را روا نبود سرفراشتن
2 اوصاف خویشتن نتوانی به شعر گفت تمثال خویشتن نتوانی نگاشتن
1 ای آنکه تو را پیشه پرستیدن مخلوق چون خویشتنی را چه بری پیش پرسته ؟
2 گویی که به پیرانه سر از می بکشم دست آن باید کز مرگ نشان یابی و دسته