- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دلبرم هم ز بامداد برفت کرد ما را غمین و شاد برفت
2 آن همه عهدها که دوش بکرد با مدادش همه زیاد برفت
3 گفت کین هفنه میهمان توام آن حدیثش خود از نهاد برفت
4 باز گردیدنش نبد ممکن راست چون تیر کز گشاد برفت
5 همچو خاکسترم نشاند ز هجر بر سر آتش و چو باد برفت
6 روز من شب شد و عجب نبود کافتابم ز بامداد برفت
7 صبر بیچاره چون بخانة دل دید کآتش در اوفتاد برفت
8 خواست جانم که همرهش باشد لیک با او نه ایستاد برفت
9 بکه نالم ز جور غمزه او؟ کز جهان ریم عدل و داد برفت