من پر کاه و غم عشق همسنگ از صفای اصفهانی غزل 41

صفای اصفهانی

آثار صفای اصفهانی

صفای اصفهانی

من پر کاه و غم عشق همسنگ کوه گران شد

1 من پر کاه و غم عشق همسنگ کوه گران شد در زیر این بار اندوه و ایدل مگر میتوان شد

2 چون تیر با استقامت از قوس من بست قامت بی قامت آن قیامت قد چو تیرم کمان شد

3 چون زعفران بود و چون نی از چشم چون ارغوانم رخسار من ارغوانی بالای من ارغوان شد

4 تا شد غمش هاله دل بر مه رسد ناله دل دل رفت و دنباله دل جانم بحسرت روان شد

5 بی گوهر و بی عقیقش در آب و در آتشم من اشکم چو باران نیسان آهم چو برق یمان شد

6 ره بردم از دل بکویش دل بستم از جان بمویش عشق من و حسن رویش افسانه و داستان شد

7 در بند زلفی و خالی گشتم چو موئی و نالی گر بدر من شد هلالی زانماه لاغر میان شد

8 ما را دلی بود و جانی در بند آن آفت جان جان پای بند و پریشان دل دستگیر و نوان شد

9 در کار خود محو و ماتم اعجوبه نادراتم عقلم بطفلی چنو پیر عشقم بپیری جوان شد

10 در کویم آنماه سر مست آمد سر زلف بر دست بنشاند و بنشست و برخاست گفتی که آخر زمان شد

11 از دیده و دامنم زاد طوفان نوح از غم عشق هر دامنم همچو دریا هر دیده ام ناودان شد

12 ایدل غم عشق دیدی جان دادی و غم خریدی کفر و گل وجهل وجسمت دین ودل و عقل وجان شد

13 بی پا و بی سر چو گو باش یا پای تا سر چو گردن کان مه بمیدان دلها با تیغ و با صولجان شد

14 دل مرغ نارسته پر بود پر داد و پرواز عشقش سیمرغ قاف حقیقت طاوس باغ جنان شد

15 این طفل بی درک و دانش در مکتب پیر تعلیم شاگردی درس غم کرد صاحبدل و نکته دان شد

16 کرد آنکه از مسلک سر سیر صفای مجرد استاد ارشاد جبریل شاگرد پیر مغان شد

عکس نوشته
کامنت
comment