1 زبن سجدهٔ خود دار تفاخر چه فروشم در راه تو افتاده سرم لیک به دوشم
2 چون موجگهر پای من و دامن حیرت سعی طلبی بود که کرد آبله پوشم
3 تغییر خیالی دهم و بگذرم از خویش بر رنگ سواد است جنون تازی هوشم
4 خرسندی اوهام ز اسرار چه فهمد آنسوی یقین مژده رساندهست سروشم
5 مجبور ترددکدهٔ وهم چه سازد روزی دو نفس بال فشان است بهگوشم
6 چیزی ز من و ما بنمایم چه توان کرد گرم است دکان آینه داری بفروشم
7 زبن بزم به جز زحمت عبرت چه کشد کس طنبور تقاضای همین مالش گوشم
8 چون دیدهٔ آهو رمی افروخت چراغم کز دامن صحرا نتوان کرد خموشم
9 دور است به مژگان بلند تو رسیدن من سرمه نگشتم چهکنمگر نخروشم
10 بیدل چو خم می چقدر دل به هم آید تا من به گداز آیم و با خویش بجوشم
دیدگاهها **