جیب مرا مدوز که بودش نمانده از غالب دهلوی غزل 59

غالب دهلوی

آثار غالب دهلوی

غالب دهلوی

جیب مرا مدوز که بودش نمانده است

1 جیب مرا مدوز که بودش نمانده است تارش ز هم گسسته و پودش نمانده است

2 سرگرمی خیال تو از ناله باز داشت دل پاره آتشی ست که دودش نمانده است

3 داد از تظلمی که به گوشت نمی رسد آه از توقعی که وجودش نمانده است

4 چون نقطه اختر سیه از سیر باز ماند گویی دگر هبوط و صعودش نمانده است

5 مکتوب ما به تار نگاه تو عقده ای ست کز هیچ رو امید گشودش نمانده است

6 دل را به وعده ستمی می توان فریفت نازی که بر وفای تو بودش نمانده است

7 افتادگی نماز دل ناتوان ماست درد سر قیام و قعودش نمانده است

8 دل جلوه می دهد هنر خود در انجمن رحمی مگر به جان حسودش نمانده است

9 دل در غم تو، مایه به رهزن سپرده ای ست کار از زیان گذشته و سودش نمانده است

10 غالب زبان بریده و آگنده گوش نیست اما دماغ گفت و شنودش نمانده است

عکس نوشته
کامنت
comment